سی یا 30 ؟

دنیا دنیای پولداراس اونی هم که میگنه پول خوشبختی نمیاره زر مفت میزنه

هرچیزی که به خوشبختی ربط داره به نوعی به پول وصل میشه

کدوم ادمی رو دیدی که رو اسکی غمگین باشه یا مثلا تو موج سواری افسرده باشه

ما بچه های پایین یه شهر بازی بخوایم بریم نهایتش سوار دوتا دستگاه میشم پولدارا هم که اصلا شهربازی نمیرن

عشقت بخاطر اسکناس ولت میکنه همشم سگ دو میزنه واسه پول ولی بازم یه عده هستن که میگن پول خوشبختی نمیاره

میری بغالی یه خورده خرید میکنی اخرش میبینی فروشنده 500 تومن کمتر پول گرفته همین که پاتو از مغازه میزاری بیرون ماشین میزنه از نخا فلجت میکنه

حالا طرف میزه هزار ملیارد اختلاس میکنه اب از اب تکون نمیخوره کیفشم کوک و عشق حالشم میکنه اونیکی میره دکل نفتی رو بلند میکنه میزنه به چاک هیچ کس هم نمیفهمه اصلا کی بود چی کرد کجا رفت....

حالا یه عده کارافرینی کردن حلاقیت به خرج دادن امدن کانال تلگرام زدن و از تبلیغات و اینا کسب درامد میکنن که هزار ماشالله دولت چشم دیدن اینارم نداره و میخواد تلگرامو فیلتر کنه ... دلیل فیلتر : داعش از تلگرام برای هماهنگی عملیات تروریستی استفاده کرده

والا من که قانع شدم هرکی قانع نشد بره بزنه تو گوش دادستان والا داعش از جاده هم برای امدن به حرم استفاده کرده خب جاده هارم خراب کنید راستی راستی داعش از خودرو هم استفاده کرده اونم جم کنید اگه میتونید البته بعدش بیار سرشو بخوریدچ

این روزا سعی میکنم کمتر اخبار بخونم والا تو زندگی تخمی خودم موندم حالا باید حرص تحریم های جدید و خایه مالی بعضی ها و کسشر گویی درباره تحریم ها رو ملت اثر نمیزاره و این مزخرفات

تحریم ها که ماتهت مارو از دو سو شکافته اونی که تحریم هارو حس نمیکنه شمایی که فوقش یه هزار ملیاردی میزنی تو جیب و د برو که رفتیم

این بار دیگه واقعا من یک دیوانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چرا باید ازدواج کرد

خسته شده ام از صبح زود بیدار شدن.دلم میخواهد تا هر وقت که راه دارد بخوابم.میدانم خوابیدن برای پوستم مفید است و تصمیم دارم همینطور از هر فرصتی استفاده کنم تا بخوابم.تو اتوبوس و مترو همیشه سعی میکنم روی صندلی بنشینم و بتوانم چرت بزنم اما همیشه هیچ صندلی خالی برای من وجود ندارد و مجبور می شوم سر پا زل بزنم به آدم های دیگر.من از این کار متنفرم.از اینکه زل بزنم به آدم ها و ببینم که دارند چه کار میکنند.هیچکدامشان هیچ آش دهن سوزی نیستند که بخواهم نگاهشان کنم.حتی آن دخترهایی که آرایش کرده اند تا کسی نگاهشان کند و تا نگاهشان میکنی خودشان را میگیرند که مثلا دوست ندارند کسی جذبشان شود و نگاهشان کند.میدانید؟ادای تنگ ها را در آوردن دیگر.اینکه آدم ها خودشان را جر می دهند تا جوری که نیستند به نظر بیایند واقعا مسخره هست.برای اینکه حواسم پرت شود هندزفری ام را توی گوش هایم فرو میکنم تا کمی موسیقی خوب گوش بدهم.اما خب آدم ها باز نمی گذارند در خیال خودم بمانم.هی به من تنه می زنند یا با بوی دهانشان حالم را بهم می زنند،یا سعی می کنند انگشتم کنند و من غصه ام می گیرد،کمی فکر می کنم،به نتیجه ای نمیرسم و باز غصه ام می گیرد.
فردا با یک آقایی قرار دارم تا باهاش راجع به کار صحبت کنم.یک شرکت کامپیوتریِ خفن است که برنامه نویسی می‌کنند و سایت مایت می‌سازند.آن آقا فکر می‌کند که من خیلی کامپیوتر سرم می‌شود —مانند بقیه‌ی انسان ها—، اما من عن هم سرم نمی‌شود. جداً می‌گویم.به هرحال قصد دارم هرجور که شده کار را بگیرم تا پولدار شوم و هرچه سریع تر عروسی کنم. زیرا که عروسی خیلی مهم است.آن هم در اولِ جوانی.اینکه بتوانی از اول جوانی خودت را سرگرم مقوله هایی مثل زن و بچه بکنی باعث میشود بقیه ی بیچارگی ها را فراموش کنی و صبح تا شب سگ دو بزنی تا آن ها را راضی کنی و دیگر وقتی نداشته باشی تا به چیزهای دیگر فکر کنی.اگر هم نتوانی ازدواج کنی مجبوری بنشینی به این چیزها فکر کنی که من چرا اینجا هستم و هدف از خلقت چیست و این صحبت های بی سر و ته.همین.زندگی کیری شده است.کیر از سر و روی این زندگی می‌بارد.باید بروم چیپس‌ام را با یک قسمت سریالِ تکراری بخورم.همه چیز مسخره شده است.قدرت تصمیم گیری‌ام را بگویم.
رفتم به مغازه تا یک چیزی برای شام بخرم. نمیدانستم چه بخرم.جداً می‌گویم ها.هیچی به ذهنم نمی‌رسید.یعنی می رسید ها.اما هی پشیمان می‌شدم.هی می‌گفتم نه، این نه. اون. اون نه این.کیر نه کس.کس نه خایه.آخر سر یک الویه یخ زده ی کیری پیری ورداشتم با نوشابه.بعد گفتم پس بگذار میوه هم بخرم. زیرا که من میوه خیلی دوست دارم


  • برای همین طالبی را گذاشتم سر جایش.
    بابا گور تعریف کردن داستان.شما که خدایی ناکرده احمق نیستید؟هستید؟می دانید دیگر چه می خواهم بگویم.مثال که نمی‌خواهد. لپ کلام این است که نمی‌توانستم تصمیم بگیرم میوه چه بخرم.حالا این میوه است. در بقیه ی موارد هم همین داستان است.روابط با انسان ها،درس،کار،زندگی.همه همین است.
    یک زمانی دلم میخواست درس بخوانم،بعد درس را ول کردم و رفتم سر کار تا مثلا موفق شوم،اما نشدم،هیچ تغییری نکردم اصلا،بعد تصمیم گرفتم بروم لش کنم یک گوشه و فقط سریال ببینم که این هم مرا خسته کرد.تصمیم گرفتم هر روز بروم در خانه ی دختری که ازش خوشم آمده بود تا از این کول بازی من خوشش بیاید و راضی شود که با من سینما بیاید اما اینطور نشد.من هم دیگر نرفتم آنجا.حتی در تصمیم گیری این‌که چه اتوبوسی را در چه ساعتی سوار شوم هم یک عقب مانده هستم و نمی‌توانم تصمیم بگیرم. شما که دکتر هستید.درس خوانده‌اید.با شخصیت هستید،مسافرت خارجتان به راه است،مهمانی های خفن می روید.غذاهای خوب می‌خوارید بگویید علت اش چیست؟دیشب متوجه شدم یکی از دوستان قدیمی ام که دختر هم بود در تلگرام جوین شده است.و من شماره اش را هنوز در مخاطبینم داشتم.به او پیغام فرستادم تا کمی باهاش چَت کنم.چون بعد از چِت کردن،چَت کردن می چسبد،مخصوصا اگر طرف مقابل دختر باشد.به هر حال،او جوابم را با یک استیکر داد‌،حالش را پرسیدم گفت مرسی خوبم.و من جا خوردم.معلوم بود که با من حال نمی کند،با خودم گفتم حتما دارد با دوست پسرش سکس چت می کند که اینطور جواب مرا سنگین می دهد،تصمیم گرفتم مزاحمش نشوم تا به کارش برسد،یک استیکر برایش فرستادم که مثلا از دستت ناراحت شده ام،ولی تا همین الان آن را نخوانده است،دو تیک نشده است و من زیاد بهش فکر نمی کنم.بعد صفحه ی چتم را چند بار بالا و پایین کردم اما کسی نبود که با او چَت کنم.هیچکس دوست ندارد با کسی مثل من این وقت شب چَت کند.گوشی ام را گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم بخوابم اما هی چشمانم را می بستم و با خودم فکر می کردم که مثلا الان دارم با دختر مورد علاقه ام قهوه میخورم،یا درباره ی ژان پل سارتر حرف میزنم‌،او با من شوخی های دستی میکند،از پشت بغلش میکنم،با هم صبحانه میخوریم،از همین کارهای رمانتیکی که توی فیلم های هالیوودی انجام می دهند.خیلی حال میدهد به نظرم.البته همه ی شان رویا بودند.چشم هایم را که باز می کردم می دیدم دمر روی تختم خوابیده ام و متکایم را هم سفت بغل کرده ام.هر چه کردم خوابم نبرد و رفتم توی تراس که هوایی بخورم.هوس کردم سیگار بکشم و قولی که به خودم داده بودم تا یک هفته سیگار نکشم..⇩
  • تا گلویم خوب شود را هم زدم زیرش و رفتم به سمت پاکت سیگار.فکر همه جایش را هم کرده ام.یک پاکت توی یخچال گذاشته ام تا به نسخی بی سیگاری نخورم.جدیدا زیاد فکر میکنم،به همه چیز فکر میکنم و دلم برایشان میسوزد.به کودکان آواره فکر میکنم و گریه میکنم.خیلی احساساتی شده ام.فکر کنم مریضی جدید گرفته ام.صبح روزنامه ام را توی اتوبوس جا گذاشتم.حواس پرت شده ام.نمیدانم مشکل از کجاست.فیلتر شکنم را گذاشته ام آپدیت شده و هیجان زده ام.دلم میخواهد همینطور آنلاین فیلم ببینم اما نمی شود،سرعت اینترنت اینجا تخمی است و مجبورم شبکه ی مستند نگاه کنم.
    حالا که تا این‌جا آمده ام بگذارید یک چیز دیگر هم بگویم.تازگی ها به خودم می‌آیم می‌بینم که دارم دندان هایم را محکم بهم فشار می‌دهم و این خیلی ترسناک است.آخر من خیلی جان دوست هستم.باید کمی ریلکس کنم به نظر خودم.یکم به کیرم بگیرم همه چیز را.خیلی دارم اذیت می‌شوم. می‌ترسم آخر سر پوستم خراب شود.شب ها هم اصلا نمی توانم بخوابم.دلم میخواست مثل چند سال پیش همینطور قرص خواب بخورم و بخوابم.خواب تنها چیزیست که می توانم باهاش باشم و حال بکنم.بقیه ی چیزها انگاری مسخره اند.اینکه مجبور می شوم الکی به گیفی که فلانی توی تلگرام فرستاده ایموجی های خنده بفرستم یا الکی تولد فلان دختر را که همیشه در نظر داشتم با او سکس کنم و هیچوقت هم پی اش را نمیگرفتم را تبریک میگویم اذیتم میکند.دوست داشتم یکی بود با هم حرف می زدیم.با هم به این نتیجه می رسیدیم که چه قدر خفن است که میلیون ها سال پیش دایناسور ها از بین رفته اند و ما به وجود آمده ایم.اما حتی این کار را هم انجام نمی دهم.یعنی مثلا با یک نفر قرار می گذارم که فلان روز برویم کافه قهوه بخوریم.بعد الکی بهانه می آورم و قرار را کنسل میکنم.فکر کنم همه اش زیر سر این بیماری جدید باشد
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کتاب فروشی


  • دنیا خیلی کوچک است عزیزم
    شاید یک روز، حوالی انقلاب
    که خسته از روزمرگی و کار
    پشت چراغ قرمز
    در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدای گوینده رادیو گوش میدهی
    که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند... .
    درست همان لحظه
    من با دست هایی در جیب،
    کوله ای پف کرده
    و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
    نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
    از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
    دلت بلرزد
    بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی... .
    و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشی کوچک میشوم... .
    ببینی که مینشینم سر همان میز کنج دیوار.... .
    نزدیک بیایی... .
    صندلی را عقب بکشی
    بی حرف بنشینی رو به روی ام....
    صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده
    به رسم همان روزها
    برای مشتری های ثابت شب های پاییزی اش
    از قهوه ی کهنه دم اش
    دوفنجان برایمان بیاورد
    و موقع رفتن
    در حالی که سینی چوبی اش را زیر بغلش زده،
    زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
    بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافون خاک خورده اش پخش کند... .
    بی مقدمه حرف بزنیم
    پای گذشته را وسط بکشیم
    از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار... .
    همه را کالبد شکافی کنیم!
    شاید لا به لای حرف هایمان
    دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمان بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
    شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
    شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
    با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی
    بدون خداحافظی از مرد میانسال
    کتابفروشی را ترک کنیم... .
    و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... .
    لا به لای شلوغی خیابان
    در سکوت قدم بزنیم... .
    و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان
    خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
    فقط میدانی
    دردش اینجایت
    که در تمام این ساعات
    سر یک میز حرف زده ایم
    بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
    از یک کتاب شعر خوانده ایم
    بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
    زیر باران پاییزی قدم زده ایم
    بدون اینکه دست هم را بگیریم....
    دردش اینجاست
    که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
    خیلی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سمبوسه

سمبوسه ی داغ کنار خیابان
سس قرمزِ بیرون زده از گوشه ی لب هایش
نگاه
نکاه
_لبم سُسی شده؟
_اره
_پاکش کن برام
_بیار جلو لبتو
_نه...با دستمال نه...سم بوسه! میفهمی؟..سم بوسه!
بوسه ی گرم در پیاده رو سرد
صدای مامور
بی توجهی ما
نزدیک آمدن مامور
نگاه زیر چشمی به مامور اما ناتوان از جدا شدن
جدامان کرد
به زور
_سوار شید باید بریم کلانتری
با لهجه حرف میزد
خندید
از خنده اش خنده ام گرفت
نگاه های سربازهای خسته در حیاط کلانتری
چشمک دژبان وصدایِ ارامش
_نترس یه تعهد میگیرن ولتون میکنن
ترسیده بود
استرس داشت
مامور دیگر با شکمی گنده و دمپایی لا انگشتی
_چه نسبتی دارید با هم؟
نگاهم کرد
انگار سوال او هم بود
_همه چیزمه
_تو شناسنامت زده همه چیزته؟
_شناسناممه!
_چی؟
_هویتمه
_که هویتته؟
_نباشه نیستم
با نگاه خیره بعد از من تکرار کرد
_نباشه نیستم
عصبانیت مامور
_تست الکل بگیرید
_تست الکل چیه؟
_تو حالت خوش نیست...مستی
_اره مستم...از من نه...از چشمای اون خانوم باید تست الکل بگیرید!
_خانوم پاشو زنگ بزن خانوادت بیان
ترسیده بود
آب دهانش را به سختی قورت میداد
_ببخشید توروخدا
گریه اش گرفت
دستش را مقابل صورتش گرفت و زیر گریه زد
نگاهم میکرد و گریه میکرد
چه خبطِ شیرینی
_دستتو بردار از رو صورتت جانم
گریه
_میگم دستتو بردار یه لحظه
دستش را کنار زد
_قربون اون دماغ تپل و سرخ شدت برم که انقد میاد به پفِ زیر چشمات
پیچیدن صدای سیلی در سالن کلانتری
گوشم سوت کشید
من سیلی خوردم او صورتش را گرفت!
_ببرینش بازداشگاه تا تلکیفشون روشن شه
جلو آمد
نگاه
نگاه
_دوسِت دا...
کنار پیاده رو
_آقا..اقا
صدای مامور
_پاشو آقا اینجا نشین...بلند شو
به خودم آمدم
صورتم را گرفتم
گوشم سوت میکشید...
نباشه نیستم...!
نیستی...هستم...
نیستی..هستم؟
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لیبرالیسم سیاسی

جان راولز (John Rawls) در کتاب "لیبرالیسم سیاسی"، بیان می‌کند که هر حکومتی با سه ریسمان تعادل خود را حفظ می‌کند:
-قدرت
-مشروعیت
-محتوا ‏.
تحلیل راولز این است که ضخیم‌ترین ریسمان، ریسمان قدرت است، بطوریکه با پاره شده این ریسمان، دو ریسمان دیگر قوام کافی برای حفظ حکومت را ندارند
‏حفظ حکومت به استحکام هر سه ریسمان است. حذف هریک تعادل حکومت را به سمتی بهم می‌ریزد.
نهایتا یک حکومت قادر است فقط به ریسمان قدرت متصل باشد.
‏اشکال تک‌اتصالی بودن به ریسمان قدرت این است که قدرت پارامتری مداوم نیست. کافی‌ست در مقطع کوتاهی قدرت متزلزل شود. حکومت بی‌شک سقوط خواهد کرد! ‏راولز مشروعیت را اینگونه تعریف می‌کند:
میزان همپوشانی محتوای اجتماعی مردمی (فرهنگ) و محتوای سیاسی حکومت (ایدئولوژی)
‏هرچقدر محتوای حکومت از محتوای مردم بیشتر فاصله بگیرد، ریسمان مشروعیت سست‌تر می‌شود تا آنجا که این ریسمان بگسلد. ‏تنها راه ترمیم ریسمان مشروعیت، این است که یا مردم محتوای خود را به محتوای حکومت نزدیک کنند یا حکومت محتوای خود را به محتوای مردم تقریب دهد. ‏تاریخ سیاست نشان می‌دهد که حکومت‌ها نخست تلاش می‌کنند که مردم را به سرسپردن به محتوای خود راضی کنند.
تنها مردمانی که پایمردی کنند پیروزند!
‏حکومت برای حفظ خود مجبورست مشروعیت داشته باشد؛ #تَکرارمی‌کنم مجبورست.
اگر مردم به تلاش حکومت سر ننهند، حکومت چاره‌ای جز پذیرش خواستشان ندارد. ‏حالا اصول فوق را بر رابطۀ حکومت و مردم در ایران تخصیص دهیم:
محتوای حکومت با محتوای عمومی جامعۀ ایران فاصله دارد و ریسمان مشروعیت گسسته است.
‏حکومت تمام اهتمام خود را بر نزدیک کردن مردم به خود دارد. مردم کمابیش در حال تن دادن به محتوای حکومت هستند.
خواست حکومت بر همین اصل استوارست. ‏اگر کسی به معنی واقع عبارت، به دنبال تغییر رفتار حکومت است، لازم است که کمی رفتارشناسی سیاسی بداند.
حکومت بیشتر به جمهورش محتاج است تا برعکس. ‏آیت‌الله خامنه‌ای صراحتا بیان می‌دارد: تغییر رفتار با تغییر نظام فرقی ندارد.
او خیلی خوب رفتارشناسی سیاسی را می‌داند.رهبری بسیار باهوش‌ست. ‏تنها راه مجبور کردن رهبران ایران به سرنهادن به خواست‌های مردمی، عقیم کردن همین تلاش است.
آیا هوش اجتماعی مردم بر مکر حکومت می‌چربد؟ ‏انتخابات یا هر کنش دیگری یک شطرنج است،میان مردم و حکومت،
مردمی که بدلیل تفاصل منافع همیشه مات می‌شوند و هربار با خود می‌گویند اینبار می‌بریم.
‏مردم حتی نمی‌دانند دارند شطرنج بازی می‌کنند. حتی نمی‌دانند به سادگی مهندسی می‌شوند، چون هوش اجتماعی ندارند.
درجازدن لیاقت یک جامعه کودن است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰