۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من دیوانه نیستم» ثبت شده است

کتاب فروشی


  • دنیا خیلی کوچک است عزیزم
    شاید یک روز، حوالی انقلاب
    که خسته از روزمرگی و کار
    پشت چراغ قرمز
    در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدای گوینده رادیو گوش میدهی
    که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند... .
    درست همان لحظه
    من با دست هایی در جیب،
    کوله ای پف کرده
    و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
    نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
    از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
    دلت بلرزد
    بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی... .
    و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشی کوچک میشوم... .
    ببینی که مینشینم سر همان میز کنج دیوار.... .
    نزدیک بیایی... .
    صندلی را عقب بکشی
    بی حرف بنشینی رو به روی ام....
    صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده
    به رسم همان روزها
    برای مشتری های ثابت شب های پاییزی اش
    از قهوه ی کهنه دم اش
    دوفنجان برایمان بیاورد
    و موقع رفتن
    در حالی که سینی چوبی اش را زیر بغلش زده،
    زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
    بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافون خاک خورده اش پخش کند... .
    بی مقدمه حرف بزنیم
    پای گذشته را وسط بکشیم
    از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار... .
    همه را کالبد شکافی کنیم!
    شاید لا به لای حرف هایمان
    دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمان بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
    شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
    شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
    با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی
    بدون خداحافظی از مرد میانسال
    کتابفروشی را ترک کنیم... .
    و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... .
    لا به لای شلوغی خیابان
    در سکوت قدم بزنیم... .
    و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان
    خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
    فقط میدانی
    دردش اینجایت
    که در تمام این ساعات
    سر یک میز حرف زده ایم
    بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
    از یک کتاب شعر خوانده ایم
    بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
    زیر باران پاییزی قدم زده ایم
    بدون اینکه دست هم را بگیریم....
    دردش اینجاست
    که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
    خیلی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برنامه خندوانه

این خندوانه‌ی "صدا و سیما" که یه چیزی تو مایه‌های همون ماه عسله. اونجا قرار بود عنِ گریه رو در بیارن، تا تو یادت بیاد "همیشه یه بدبخت‌تر هم هست"، و به این ترتیب از زندگیت راضی باشی.
اینجا اما قراره به همه چی بخندی تا یادت بره کثافت تا خرخره همه جا رو گرفته و باز هم بدین طریق از زندگیت راضی باشی. *این تماشاگرای بخت برگشته‌ای که پا میشن میرن استودیوی ضبط خندوانه و فکر میکنن چه قدر بهشون خوش میگذره. بعد رامبد میاد و مثِ اُرگ زَنِ مهدِ کودک بهشون دستور میده کِی دست بزنن، کِی نزنن؛ کِی بخندن، کِی نخندن؛ کِی بگوزن، کِی نگوزن.
دیالوگاش هم با ملت مث معرکه گیری عمو قناد تو مراسمِ با نَشاطِ ختنه سرونه.
رامبد: حالتون خوبه؟
-بلهههههههههههه!
رامبد: مسواک زدید؟
-بلههههههههههههه!
رامبد: خوش میگذره؟
-خیلی!!!
رامبد: شومبولی پَپَل؟
-بلههههههههه! *

این جواد رضویانِ لَجّاره که احمدی نژادِ بازیگراست و اصغر پلنگ و قاسم قصاب با دیدنش کف زمین‌ان و خر غلت میزنن از خنده. بعد نهایت خلاقیتش اینه که میاد صدای خر و اسب آبی در میاره و این عر عر کردنا رو به اسم کمدی میکنه تو پاچه عوام الناس. *این سجاد افشاریان که بعضی وقتا فیسبوکش رو وا میکنه و می‌نویسه:
"خواستم‌ات
نخواستی‌ام
رفتی...
حالا من مانده‌ام و دوشی و چند قطره شامپو بچه‌ی ایوان:((((" بعد با این حجم از خزعبلات میاد و وسط دلقک بازیاش میگه: "ببینید عزیزانم! کار اصلی من شامورتی بازی نیست، بلکه شعر نوشتنه"
اینجاس که شاملو اگه زنده بود میگفت:
هیچکس اینگونه به شعر نرید که سجاد افشاریان به استند آپ کمدی نشسته است. *این مهران غفوریانِ لَکّاته‌ی همیشه بالا، که با بهره گیری از مِتُدِ خرس‌های گریزلی و کشتی گیرهای ژاپنی میپره وسط و جهت خندوندنِ مردم از نشون دادنِ دو لپ کونش هم هیچ اَبایی نداره. تقَبَّل الله. *این «کفِ مطالباتی»‌ها که وقتی میگی خندوانه دیگه چه گوزوژعریه؟، میگن:
"از بقیه برنامه‌ها که بهتره! باز میخندیم خوووووووووووووووووووو!"
اینا همونان که فقط میخوان بخندن... به مِنا میخندن، به لامپ میخندن، به لهجه‌ی بقیه میخندن، به فیلمای کشت و کشتار داعش میخندن؛ در حالی که حقیقتاً باید بخورن. *این رامبد جوان که میگه "دانشمندا کشف کردن اگه الکی بخندی، هم قلبت راحتتر کار میکنه، هم وضع مالیت بهتر میشه"، و به این ترتیب میخواد از خنده به عنوان "وازلین" برای مردمی استفاده کنه که 15 میلیون نفر از اونها درست در همین لحظه محتاجِ بسته‌های غذایی‌ان تا از سوء تغذیه به غا نرن.

این خندوانه‌ که بعید نیست همین روزا یکی که یه دستش تو دستگاه پرس قطع شده رو بیارن توش و بعد رامبد جوان با اون خنده‌های تخمیش که از بغضای احسان علیخانی هم تخمی‌تره ازش بپرسه:
-هاهاهاها! جدی دستت قطع شده یا ما رو سر کار گذاشتی؟ هاهاهاها.
-نه واقعن قطعن شده!
-نه بابا؟! چه باحال! چه چت! حالا رو به دوربین چند ثانیه بخند. *این آقا مقداد که همزمان با اختلاس و رانتخواری، با دیدن لبخند بر لبِ مردُمی که تا دسته تلکه‌شون کرده شاد میشه و زیر لب میگه: رضی الله عنکَ یا رامبُد

مثل این که زیاد از ازادی بیان استفاده کردم ولی شما اینو درک کنید که من یک دیوانه نیستم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نسل ما



هرچى به نسلی که داره با من میاد نگاه میکنم میبینم که ما دقیقا نه سوخته ایم نه نسوخته ما فاکد آپیم ...
نه میتونیم مثل نسل قبل حرف گوش کن باشیم نه مثل نسل بعد آزادی خواه
نه پدران بی منطق قبلی رو داشتیم نه آزاد اندیش های آینده
نه مادران گیر و نگران قبلی رو داشتیم نه مادران اوپن مایند آینده
نه صفا و صمیمیت گذشته رو دیدیم نه سردی و بی اعتنایی آینده رو
و مثال فراوونه .... یه سری انسان گم شده تنهای افسرده دور هم جمع شدیم که لبخند رو صورتامون میماسه ... یه سری دل و جان و چشم و ریه و قلب سوخته که هممون مینالیم ... .
به نظرم بزرگترین مشکل اینه که با اندی بزرگ شدیم امروز پینک فلوید گوش میدیم ....
و شما باور کنید من دیوانه نیستم....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰