۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته های سنگین» ثبت شده است

سی یا 30 ؟

دنیا دنیای پولداراس اونی هم که میگنه پول خوشبختی نمیاره زر مفت میزنه

هرچیزی که به خوشبختی ربط داره به نوعی به پول وصل میشه

کدوم ادمی رو دیدی که رو اسکی غمگین باشه یا مثلا تو موج سواری افسرده باشه

ما بچه های پایین یه شهر بازی بخوایم بریم نهایتش سوار دوتا دستگاه میشم پولدارا هم که اصلا شهربازی نمیرن

عشقت بخاطر اسکناس ولت میکنه همشم سگ دو میزنه واسه پول ولی بازم یه عده هستن که میگن پول خوشبختی نمیاره

میری بغالی یه خورده خرید میکنی اخرش میبینی فروشنده 500 تومن کمتر پول گرفته همین که پاتو از مغازه میزاری بیرون ماشین میزنه از نخا فلجت میکنه

حالا طرف میزه هزار ملیارد اختلاس میکنه اب از اب تکون نمیخوره کیفشم کوک و عشق حالشم میکنه اونیکی میره دکل نفتی رو بلند میکنه میزنه به چاک هیچ کس هم نمیفهمه اصلا کی بود چی کرد کجا رفت....

حالا یه عده کارافرینی کردن حلاقیت به خرج دادن امدن کانال تلگرام زدن و از تبلیغات و اینا کسب درامد میکنن که هزار ماشالله دولت چشم دیدن اینارم نداره و میخواد تلگرامو فیلتر کنه ... دلیل فیلتر : داعش از تلگرام برای هماهنگی عملیات تروریستی استفاده کرده

والا من که قانع شدم هرکی قانع نشد بره بزنه تو گوش دادستان والا داعش از جاده هم برای امدن به حرم استفاده کرده خب جاده هارم خراب کنید راستی راستی داعش از خودرو هم استفاده کرده اونم جم کنید اگه میتونید البته بعدش بیار سرشو بخوریدچ

این روزا سعی میکنم کمتر اخبار بخونم والا تو زندگی تخمی خودم موندم حالا باید حرص تحریم های جدید و خایه مالی بعضی ها و کسشر گویی درباره تحریم ها رو ملت اثر نمیزاره و این مزخرفات

تحریم ها که ماتهت مارو از دو سو شکافته اونی که تحریم هارو حس نمیکنه شمایی که فوقش یه هزار ملیاردی میزنی تو جیب و د برو که رفتیم

این بار دیگه واقعا من یک دیوانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کتاب فروشی


  • دنیا خیلی کوچک است عزیزم
    شاید یک روز، حوالی انقلاب
    که خسته از روزمرگی و کار
    پشت چراغ قرمز
    در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدای گوینده رادیو گوش میدهی
    که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند... .
    درست همان لحظه
    من با دست هایی در جیب،
    کوله ای پف کرده
    و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
    نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
    از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
    دلت بلرزد
    بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی... .
    و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشی کوچک میشوم... .
    ببینی که مینشینم سر همان میز کنج دیوار.... .
    نزدیک بیایی... .
    صندلی را عقب بکشی
    بی حرف بنشینی رو به روی ام....
    صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده
    به رسم همان روزها
    برای مشتری های ثابت شب های پاییزی اش
    از قهوه ی کهنه دم اش
    دوفنجان برایمان بیاورد
    و موقع رفتن
    در حالی که سینی چوبی اش را زیر بغلش زده،
    زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
    بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافون خاک خورده اش پخش کند... .
    بی مقدمه حرف بزنیم
    پای گذشته را وسط بکشیم
    از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار... .
    همه را کالبد شکافی کنیم!
    شاید لا به لای حرف هایمان
    دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمان بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
    شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
    شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
    با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی
    بدون خداحافظی از مرد میانسال
    کتابفروشی را ترک کنیم... .
    و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... .
    لا به لای شلوغی خیابان
    در سکوت قدم بزنیم... .
    و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان
    خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
    فقط میدانی
    دردش اینجایت
    که در تمام این ساعات
    سر یک میز حرف زده ایم
    بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
    از یک کتاب شعر خوانده ایم
    بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
    زیر باران پاییزی قدم زده ایم
    بدون اینکه دست هم را بگیریم....
    دردش اینجاست
    که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
    خیلی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وارونه

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که مجنون باشی ...

به شعر بالا دقت کنید به نظر یکم نیاز به تغییر نداره ؟ مثلا اینطوری :

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که خرپول باشی ....

ساعت هشت شب تازه از خواب بیدار شدم.با این حال بازم دوست نداشتم به صورتم آب بزنم.یک ساعت دیگه هم توی جام غلت زدم و تا جایی که میشد خوابیدم.دیگه جا نداشت و گرنه بازم می خوابیدم.از روی ناچاری بلند شدم و رفتم تو دستشویی تا آبی به صورتم بزنم.خودم و تو آینه دیدم.موهای پریشون و ریش های بلند و یه چهره ی خسته.زیر چشمام گود شده و دیگه نباید گل بکشم.این زیاده رویم توی خوشگذرونی دیگه از هر حد و مرزی رد شده.آخرین باری که استرس داشتم یادم نمیاد یا حتی آخرین باری که یه کار مهم واسه جامعه بشریت انجام دادم.من بشریت رو ول کردم و بشریت هم من و ول کرده.درسم و توی دانشگاه با ۲۴ واحد پاس شده ول کردم.سربازی نرفتم و نمی تونم از این کشور بیرون برم و خب چه بهتر.دوست دارم بشینم توی خونه و ریخت هیچکس رو هم نبینم و امیدوار باشم آبجوهای توی یخچال هیچوقت تموم نشن.من زیر چشام گود شده و تبدیل به آدمی شدم که موبایلش سال هاست که زنگ نخورده.زیر چشام گود شده و نباید دیگه گل بکشم.اما خب نکشم چیکار کنم؟باید برگردم به اون زندگی مزخرف قبلی.که باید صبح ها زود برم سر کار و به آدم های تو مترو لبخند بزنم و بعد خوشحال باشم و بعدشم زن بگیرم و عاقبت به خیر بشم.به گفته اونا البته.همونایی که الان خودشون هم گیر کردن توی این عاقبت به خیری.من اون زندگی رو نمی خواستم.هیچوقت اون زندگی مزخرف قبلی رو نمی خواستم.اونایی که من و میشناسن همه بهم میگن که من اصلا آدم موفقی نیستم.خب بذار بگن،موفقیت میخوام چیکار؟سکوی اول و دوم و سوم واسه خودشون.من ترجیح میدم که تماشاگر باشم.من اولین خانواده که داشتم رو به زور از دستشون راحت شدم چه برسه به اینکه خودم بخوام خانواده ای تشکیل بدم.سال هاست که دارم اینطوری زندگی میکنم.توی یه خونه ی کوچیک که هر چی نداره توش پر از قهقهه های بلنده.خنده های من و تنها رفیقم علی.علی هم مثل منه.درس نخونده،آدم موفقی نشده،کار نداره،یه دختری رو سال ها پیش دوست داشت و دختره چون علی آدم موفقی نبود ولش کرد و رفت با یه آدم موفق.حالا هم فکر کنم چندتایی بچه پس انداخته و زندگی موفقی رو داره.علی همون چند سال پیش وقتی فهمید دختره رو ولش کرد.البته فکر کنم هنوز دوسش داره اما خب به اون چه که دختره نفهم بوده و رفته دنبال یه آدم موفق.
من و علی با هم خوب هستیم.از همون بچگی با هم بزرگ شدیم.وقتی که تو تیم فوتبال تو یه تیم بودیم.وقتی که با هم سیگار کشیدن رو شروع کردیم،مست کردیم،نئشه شدیم.همه اش رو پیش هم بودیم.فکر کنم من و علی تنها بازمانده های رفیق های خوبیم.


وقتی هم که تصمیم گرفتیم از دنیای آدم های موفق جدا شیم با هم یه خونه گرفتیم و روزگار می گذرونیم.من و علی کار خاصی نداریم جز تجربه کردن حس های مختلف و هیجانی توی زندگی.میدونیم که هیچ برنامه ی مشخصی واسه ی زندگی نیست و فناپذیریم و آخرش هم میمیریم و به فراموشی سپرده میشیم.برای همیشه،تا ابد...فکر کردن بهش آدم رو گیج میکنه و حتی کمی ترس داره اما خب چی میشه کرد؟هیچی.پس بهتره تا آبجو بخوریم و به مرگ و نابودی بخندیم.من و علی هیچ درآمد خاصی نداریم و معمولا سر تمام مسابقات فوتبال شرط میبندیم و بیشتر اوقات خوش شانسی میاریم و کلی پول برنده میشیم.گاهی اوقات هم بدشانسی میاریم و مقداری پول میبازیم و مجبوریم یه مدت فقط سیگار بکشیم تا باز اوضاع رو به راه بشه.شبا هم نئشه و مست میشینیم جلوی تلوزیون و با هم pes میزنیم.صبح ها وقتی که بیشتر آدما تو ترافیک موندن و خواب آلود دارن میرن سر کار و دانشگاه،من و علی غرق توی خواب زیر کولر یا کنار شومینه داریم از لحظه هامون لذت میبریم.ریه هامون یکم سنگین شده،قلبمون بعضی وقتا درد میکنه اما زیاد جای نگرانی نیست چون ما خیلی بیشتر از آدمای دیگه زندگی کردیم.وقت بیکاری هم زیاد داریم و کلی کتاب از هر نویسنده ای که میتونیم میخونیم.لباس های شیک میپوشیم و با حرف زدن از فلسفه و اگزیستانسیالیست میتونیم چند تا دختر عشق فلسفه دور خودمون جمع کنیم.گاهی اوقات حرفامون طول میکشه و مجبور میشیم برای ادامه ی حرف ها اونارو به خونه مون دعوت کنیم.اونا هم حتما جذب شیوه ی زندگیمون میشن و جز حرف زدن کارای دیگه ای هم میکنیم.همه چیز خوبه مثل سه شب به بعد تا قبل از طلوع خورشید و بعد خوابیدن و ساعت هشت شب بیدارشدن.ندیدن خورشید،همیشه تو شب زندگی کردن.تجربه اش کردید؟؟من و علی همیشه همینطوریم،خو‌ش میگذرونیم،جای خیلیا خالیه که نمیدونم الان کجان و دارن به چی فکر می کنن.آیا عوض شدن یا هنوزم همون آدم مزخرفن که دنبال آدم موفقن و قافیه هم هر از گاهی با ما همراه میشه.امروز دوستم گفت که بیا جشن بگیریم.گفتم چی شده که جشن بگیریم؟اصلا چه چیزی وجود داره که لازم باشه براش جشن گرفته بشه؟زندگی گهه،جشن رو میخوایم بگیریم برای کجامون؟این همه غم،فقر،فقر فرهنگی،فقر غیر فرهنگی،فرهنگ برهنگی،کودکان برهنه آفریقایی که گرسنه هم هستند،حقوق زنان،حقوق نگرفتن مردان با اینکه آخر ماه شده.میدونید؟عن بازی دیگر.برای اینکه ثابت کنم من آدم نیستم و لیاقت ندارم کسی من رو به جشن و مهمونی دعوت کنه.و برای اینکه دوستم بگه گوه خوردم این پیشنهاد رو دادم.حالا چی شده؟دارم برای خودم هات چاکلت درست میکنم و


خیلی خوشبختم که تونستم یک جشن رو خراب کنم.و دنیارو جای بدتری برای زندگی کنم.بعدش هم میخوام برای تمام آدم های موفق روز بدی رو آرزو کنم و به راننده تاکسی ها به جای هزار و پونصد تومن،اسکناس ده هزار تومنی بدم تا حال اونارو هم بگیرم.مگر اینکه هات چاکلت حالم را خوب کنه،در غیر اینصورت توصیه من اینه که از جلوی چشمم ران،ران فور یو لایف.
من از زندگی که دارم راضیم،شاید اگه این راه رو نمیرفتم آدم دیگه ای بودم،اما خب من از زندگیم و خودم و خونه ام و شیشه ی آبجوم و هات چاکلتم و رولم و همبرگر و سیب زمینی مخصوصم و پیش بینی فوتبال و Pes 2017 ام و دسته های با روکش منچستریونایتدم رو دوست دارم.من نمیدونم تا چند وقت دیگه زنده ام،اما دوست دارم همینطور با علی بشینم تخمه بشکنیم و هارد پر از سریال رو وصل کنم به تلویزیون و تا جایی که میشه فیلم ببینیم و اصلا گور بابای حرفای بقیه.من از زندگیم راضیم و دیگه هیچ چیزی نمیتونه واسم مهم باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برنامه خندوانه

این خندوانه‌ی "صدا و سیما" که یه چیزی تو مایه‌های همون ماه عسله. اونجا قرار بود عنِ گریه رو در بیارن، تا تو یادت بیاد "همیشه یه بدبخت‌تر هم هست"، و به این ترتیب از زندگیت راضی باشی.
اینجا اما قراره به همه چی بخندی تا یادت بره کثافت تا خرخره همه جا رو گرفته و باز هم بدین طریق از زندگیت راضی باشی. *این تماشاگرای بخت برگشته‌ای که پا میشن میرن استودیوی ضبط خندوانه و فکر میکنن چه قدر بهشون خوش میگذره. بعد رامبد میاد و مثِ اُرگ زَنِ مهدِ کودک بهشون دستور میده کِی دست بزنن، کِی نزنن؛ کِی بخندن، کِی نخندن؛ کِی بگوزن، کِی نگوزن.
دیالوگاش هم با ملت مث معرکه گیری عمو قناد تو مراسمِ با نَشاطِ ختنه سرونه.
رامبد: حالتون خوبه؟
-بلهههههههههههه!
رامبد: مسواک زدید؟
-بلههههههههههههه!
رامبد: خوش میگذره؟
-خیلی!!!
رامبد: شومبولی پَپَل؟
-بلههههههههه! *

این جواد رضویانِ لَجّاره که احمدی نژادِ بازیگراست و اصغر پلنگ و قاسم قصاب با دیدنش کف زمین‌ان و خر غلت میزنن از خنده. بعد نهایت خلاقیتش اینه که میاد صدای خر و اسب آبی در میاره و این عر عر کردنا رو به اسم کمدی میکنه تو پاچه عوام الناس. *این سجاد افشاریان که بعضی وقتا فیسبوکش رو وا میکنه و می‌نویسه:
"خواستم‌ات
نخواستی‌ام
رفتی...
حالا من مانده‌ام و دوشی و چند قطره شامپو بچه‌ی ایوان:((((" بعد با این حجم از خزعبلات میاد و وسط دلقک بازیاش میگه: "ببینید عزیزانم! کار اصلی من شامورتی بازی نیست، بلکه شعر نوشتنه"
اینجاس که شاملو اگه زنده بود میگفت:
هیچکس اینگونه به شعر نرید که سجاد افشاریان به استند آپ کمدی نشسته است. *این مهران غفوریانِ لَکّاته‌ی همیشه بالا، که با بهره گیری از مِتُدِ خرس‌های گریزلی و کشتی گیرهای ژاپنی میپره وسط و جهت خندوندنِ مردم از نشون دادنِ دو لپ کونش هم هیچ اَبایی نداره. تقَبَّل الله. *این «کفِ مطالباتی»‌ها که وقتی میگی خندوانه دیگه چه گوزوژعریه؟، میگن:
"از بقیه برنامه‌ها که بهتره! باز میخندیم خوووووووووووووووووووو!"
اینا همونان که فقط میخوان بخندن... به مِنا میخندن، به لامپ میخندن، به لهجه‌ی بقیه میخندن، به فیلمای کشت و کشتار داعش میخندن؛ در حالی که حقیقتاً باید بخورن. *این رامبد جوان که میگه "دانشمندا کشف کردن اگه الکی بخندی، هم قلبت راحتتر کار میکنه، هم وضع مالیت بهتر میشه"، و به این ترتیب میخواد از خنده به عنوان "وازلین" برای مردمی استفاده کنه که 15 میلیون نفر از اونها درست در همین لحظه محتاجِ بسته‌های غذایی‌ان تا از سوء تغذیه به غا نرن.

این خندوانه‌ که بعید نیست همین روزا یکی که یه دستش تو دستگاه پرس قطع شده رو بیارن توش و بعد رامبد جوان با اون خنده‌های تخمیش که از بغضای احسان علیخانی هم تخمی‌تره ازش بپرسه:
-هاهاهاها! جدی دستت قطع شده یا ما رو سر کار گذاشتی؟ هاهاهاها.
-نه واقعن قطعن شده!
-نه بابا؟! چه باحال! چه چت! حالا رو به دوربین چند ثانیه بخند. *این آقا مقداد که همزمان با اختلاس و رانتخواری، با دیدن لبخند بر لبِ مردُمی که تا دسته تلکه‌شون کرده شاد میشه و زیر لب میگه: رضی الله عنکَ یا رامبُد

مثل این که زیاد از ازادی بیان استفاده کردم ولی شما اینو درک کنید که من یک دیوانه نیستم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نسل ما



هرچى به نسلی که داره با من میاد نگاه میکنم میبینم که ما دقیقا نه سوخته ایم نه نسوخته ما فاکد آپیم ...
نه میتونیم مثل نسل قبل حرف گوش کن باشیم نه مثل نسل بعد آزادی خواه
نه پدران بی منطق قبلی رو داشتیم نه آزاد اندیش های آینده
نه مادران گیر و نگران قبلی رو داشتیم نه مادران اوپن مایند آینده
نه صفا و صمیمیت گذشته رو دیدیم نه سردی و بی اعتنایی آینده رو
و مثال فراوونه .... یه سری انسان گم شده تنهای افسرده دور هم جمع شدیم که لبخند رو صورتامون میماسه ... یه سری دل و جان و چشم و ریه و قلب سوخته که هممون مینالیم ... .
به نظرم بزرگترین مشکل اینه که با اندی بزرگ شدیم امروز پینک فلوید گوش میدیم ....
و شما باور کنید من دیوانه نیستم....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰