ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم ان است که مجنون باشی ...
به شعر بالا دقت کنید به نظر یکم نیاز به تغییر نداره ؟ مثلا اینطوری :
ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم ان است که خرپول باشی ....
ساعت هشت شب تازه از خواب بیدار شدم.با این حال بازم دوست
نداشتم به صورتم آب بزنم.یک ساعت دیگه هم توی جام غلت زدم و تا جایی که
میشد خوابیدم.دیگه جا نداشت و گرنه بازم می خوابیدم.از روی ناچاری بلند شدم
و رفتم تو دستشویی تا آبی به صورتم بزنم.خودم و تو آینه دیدم.موهای پریشون
و ریش های بلند و یه چهره ی خسته.زیر چشمام گود شده و دیگه نباید گل
بکشم.این زیاده رویم توی خوشگذرونی دیگه از هر حد و مرزی رد شده.آخرین باری
که استرس داشتم یادم نمیاد یا حتی آخرین باری که یه کار مهم واسه جامعه
بشریت انجام دادم.من بشریت رو ول کردم و بشریت هم من و ول کرده.درسم و توی
دانشگاه با ۲۴ واحد پاس شده ول کردم.سربازی نرفتم و نمی تونم از این کشور
بیرون برم و خب چه بهتر.دوست دارم بشینم توی خونه و ریخت هیچکس رو هم نبینم
و امیدوار باشم آبجوهای توی یخچال هیچوقت تموم نشن.من زیر چشام گود شده و
تبدیل به آدمی شدم که موبایلش سال هاست که زنگ نخورده.زیر چشام گود شده و
نباید دیگه گل بکشم.اما خب نکشم چیکار کنم؟باید برگردم به اون زندگی مزخرف
قبلی.که باید صبح ها زود برم سر کار و به آدم های تو مترو لبخند بزنم و بعد
خوشحال باشم و بعدشم زن بگیرم و عاقبت به خیر بشم.به گفته اونا
البته.همونایی که الان خودشون هم گیر کردن توی این عاقبت به خیری.من اون
زندگی رو نمی خواستم.هیچوقت اون زندگی مزخرف قبلی رو نمی خواستم.اونایی که
من و میشناسن همه بهم میگن که من اصلا آدم موفقی نیستم.خب بذار بگن،موفقیت
میخوام چیکار؟سکوی اول و دوم و سوم واسه خودشون.من ترجیح میدم که تماشاگر
باشم.من اولین خانواده که داشتم رو به زور از دستشون راحت شدم چه برسه به
اینکه خودم بخوام خانواده ای تشکیل بدم.سال هاست که دارم اینطوری زندگی
میکنم.توی یه خونه ی کوچیک که هر چی نداره توش پر از قهقهه های بلنده.خنده
های من و تنها رفیقم علی.علی هم مثل منه.درس نخونده،آدم موفقی نشده،کار
نداره،یه دختری رو سال ها پیش دوست داشت و دختره چون علی آدم موفقی نبود
ولش کرد و رفت با یه آدم موفق.حالا هم فکر کنم چندتایی بچه پس انداخته و
زندگی موفقی رو داره.علی همون چند سال پیش وقتی فهمید دختره رو ولش
کرد.البته فکر کنم هنوز دوسش داره اما خب به اون چه که دختره نفهم بوده و
رفته دنبال یه آدم موفق.
من و علی با هم خوب هستیم.از همون
بچگی با هم بزرگ شدیم.وقتی که تو تیم فوتبال تو یه تیم بودیم.وقتی که با
هم سیگار کشیدن رو شروع کردیم،مست کردیم،نئشه شدیم.همه اش رو پیش هم
بودیم.فکر کنم من و علی تنها بازمانده های رفیق های خوبیم.
وقتی هم که تصمیم گرفتیم از دنیای آدم های موفق جدا شیم با هم
یه خونه گرفتیم و روزگار می گذرونیم.من و علی کار خاصی نداریم جز تجربه
کردن حس های مختلف و هیجانی توی زندگی.میدونیم که هیچ برنامه ی مشخصی واسه ی
زندگی نیست و فناپذیریم و آخرش هم میمیریم و به فراموشی سپرده میشیم.برای
همیشه،تا ابد...فکر کردن بهش آدم رو گیج میکنه و حتی کمی ترس داره اما خب
چی میشه کرد؟هیچی.پس بهتره تا آبجو بخوریم و به مرگ و نابودی بخندیم.من و
علی هیچ درآمد خاصی نداریم و معمولا سر تمام مسابقات فوتبال شرط میبندیم و
بیشتر اوقات خوش شانسی میاریم و کلی پول برنده میشیم.گاهی اوقات هم بدشانسی
میاریم و مقداری پول میبازیم و مجبوریم یه مدت فقط سیگار بکشیم تا باز
اوضاع رو به راه بشه.شبا هم نئشه و مست میشینیم جلوی تلوزیون و با هم pes
میزنیم.صبح ها وقتی که بیشتر آدما تو ترافیک موندن و خواب آلود دارن میرن
سر کار و دانشگاه،من و علی غرق توی خواب زیر کولر یا کنار شومینه داریم از
لحظه هامون لذت میبریم.ریه هامون یکم سنگین شده،قلبمون بعضی وقتا درد میکنه
اما زیاد جای نگرانی نیست چون ما خیلی بیشتر از آدمای دیگه زندگی
کردیم.وقت بیکاری هم زیاد داریم و کلی کتاب از هر نویسنده ای که میتونیم
میخونیم.لباس های شیک میپوشیم و با حرف زدن از فلسفه و اگزیستانسیالیست
میتونیم چند تا دختر عشق فلسفه دور خودمون جمع کنیم.گاهی اوقات حرفامون طول
میکشه و مجبور میشیم برای ادامه ی حرف ها اونارو به خونه مون دعوت
کنیم.اونا هم حتما جذب شیوه ی زندگیمون میشن و جز حرف زدن کارای دیگه ای هم
میکنیم.همه چیز خوبه مثل سه شب به بعد تا قبل از طلوع خورشید و بعد
خوابیدن و ساعت هشت شب بیدارشدن.ندیدن خورشید،همیشه تو شب زندگی کردن.تجربه
اش کردید؟؟من و علی همیشه همینطوریم،خوش میگذرونیم،جای خیلیا خالیه که
نمیدونم الان کجان و دارن به چی فکر می کنن.آیا عوض شدن یا هنوزم همون آدم
مزخرفن که دنبال آدم موفقن و قافیه هم هر از گاهی با ما همراه میشه.امروز
دوستم گفت که بیا جشن بگیریم.گفتم چی شده که جشن بگیریم؟اصلا چه چیزی وجود
داره که لازم باشه براش جشن گرفته بشه؟زندگی گهه،جشن رو میخوایم بگیریم
برای کجامون؟این همه غم،فقر،فقر فرهنگی،فقر غیر فرهنگی،فرهنگ برهنگی،کودکان
برهنه آفریقایی که گرسنه هم هستند،حقوق زنان،حقوق نگرفتن مردان با اینکه
آخر ماه شده.میدونید؟عن بازی دیگر.برای اینکه ثابت کنم من آدم نیستم و
لیاقت ندارم کسی من رو به جشن و مهمونی دعوت کنه.و برای اینکه دوستم بگه
گوه خوردم این پیشنهاد رو دادم.حالا چی شده؟دارم برای خودم هات چاکلت درست
میکنم و
خیلی خوشبختم که تونستم یک جشن رو خراب کنم.و دنیارو جای بدتری
برای زندگی کنم.بعدش هم میخوام برای تمام آدم های موفق روز بدی رو آرزو
کنم و به راننده تاکسی ها به جای هزار و پونصد تومن،اسکناس ده هزار تومنی
بدم تا حال اونارو هم بگیرم.مگر اینکه هات چاکلت حالم را خوب کنه،در غیر
اینصورت توصیه من اینه که از جلوی چشمم ران،ران فور یو لایف.
من
از زندگی که دارم راضیم،شاید اگه این راه رو نمیرفتم آدم دیگه ای بودم،اما
خب من از زندگیم و خودم و خونه ام و شیشه ی آبجوم و هات چاکلتم و رولم و
همبرگر و سیب زمینی مخصوصم و پیش بینی فوتبال و Pes 2017 ام و دسته های با
روکش منچستریونایتدم رو دوست دارم.من نمیدونم تا چند وقت دیگه زنده ام،اما
دوست دارم همینطور با علی بشینم تخمه بشکنیم و هارد پر از سریال رو وصل کنم
به تلویزیون و تا جایی که میشه فیلم ببینیم و اصلا گور بابای حرفای
بقیه.من از زندگیم راضیم و دیگه هیچ چیزی نمیتونه واسم مهم باشه.