۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته های علی سلطانی» ثبت شده است

کتاب فروشی


  • دنیا خیلی کوچک است عزیزم
    شاید یک روز، حوالی انقلاب
    که خسته از روزمرگی و کار
    پشت چراغ قرمز
    در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدای گوینده رادیو گوش میدهی
    که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند... .
    درست همان لحظه
    من با دست هایی در جیب،
    کوله ای پف کرده
    و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
    نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
    از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
    دلت بلرزد
    بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی... .
    و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشی کوچک میشوم... .
    ببینی که مینشینم سر همان میز کنج دیوار.... .
    نزدیک بیایی... .
    صندلی را عقب بکشی
    بی حرف بنشینی رو به روی ام....
    صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده
    به رسم همان روزها
    برای مشتری های ثابت شب های پاییزی اش
    از قهوه ی کهنه دم اش
    دوفنجان برایمان بیاورد
    و موقع رفتن
    در حالی که سینی چوبی اش را زیر بغلش زده،
    زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
    بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافون خاک خورده اش پخش کند... .
    بی مقدمه حرف بزنیم
    پای گذشته را وسط بکشیم
    از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار... .
    همه را کالبد شکافی کنیم!
    شاید لا به لای حرف هایمان
    دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمان بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
    شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
    شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
    با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی
    بدون خداحافظی از مرد میانسال
    کتابفروشی را ترک کنیم... .
    و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... .
    لا به لای شلوغی خیابان
    در سکوت قدم بزنیم... .
    و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان
    خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
    فقط میدانی
    دردش اینجایت
    که در تمام این ساعات
    سر یک میز حرف زده ایم
    بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
    از یک کتاب شعر خوانده ایم
    بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
    زیر باران پاییزی قدم زده ایم
    بدون اینکه دست هم را بگیریم....
    دردش اینجاست
    که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
    خیلی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سمبوسه

سمبوسه ی داغ کنار خیابان
سس قرمزِ بیرون زده از گوشه ی لب هایش
نگاه
نکاه
_لبم سُسی شده؟
_اره
_پاکش کن برام
_بیار جلو لبتو
_نه...با دستمال نه...سم بوسه! میفهمی؟..سم بوسه!
بوسه ی گرم در پیاده رو سرد
صدای مامور
بی توجهی ما
نزدیک آمدن مامور
نگاه زیر چشمی به مامور اما ناتوان از جدا شدن
جدامان کرد
به زور
_سوار شید باید بریم کلانتری
با لهجه حرف میزد
خندید
از خنده اش خنده ام گرفت
نگاه های سربازهای خسته در حیاط کلانتری
چشمک دژبان وصدایِ ارامش
_نترس یه تعهد میگیرن ولتون میکنن
ترسیده بود
استرس داشت
مامور دیگر با شکمی گنده و دمپایی لا انگشتی
_چه نسبتی دارید با هم؟
نگاهم کرد
انگار سوال او هم بود
_همه چیزمه
_تو شناسنامت زده همه چیزته؟
_شناسناممه!
_چی؟
_هویتمه
_که هویتته؟
_نباشه نیستم
با نگاه خیره بعد از من تکرار کرد
_نباشه نیستم
عصبانیت مامور
_تست الکل بگیرید
_تست الکل چیه؟
_تو حالت خوش نیست...مستی
_اره مستم...از من نه...از چشمای اون خانوم باید تست الکل بگیرید!
_خانوم پاشو زنگ بزن خانوادت بیان
ترسیده بود
آب دهانش را به سختی قورت میداد
_ببخشید توروخدا
گریه اش گرفت
دستش را مقابل صورتش گرفت و زیر گریه زد
نگاهم میکرد و گریه میکرد
چه خبطِ شیرینی
_دستتو بردار از رو صورتت جانم
گریه
_میگم دستتو بردار یه لحظه
دستش را کنار زد
_قربون اون دماغ تپل و سرخ شدت برم که انقد میاد به پفِ زیر چشمات
پیچیدن صدای سیلی در سالن کلانتری
گوشم سوت کشید
من سیلی خوردم او صورتش را گرفت!
_ببرینش بازداشگاه تا تلکیفشون روشن شه
جلو آمد
نگاه
نگاه
_دوسِت دا...
کنار پیاده رو
_آقا..اقا
صدای مامور
_پاشو آقا اینجا نشین...بلند شو
به خودم آمدم
صورتم را گرفتم
گوشم سوت میکشید...
نباشه نیستم...!
نیستی...هستم...
نیستی..هستم؟
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰