۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته های دیوونه» ثبت شده است

چرا باید ازدواج کرد

خسته شده ام از صبح زود بیدار شدن.دلم میخواهد تا هر وقت که راه دارد بخوابم.میدانم خوابیدن برای پوستم مفید است و تصمیم دارم همینطور از هر فرصتی استفاده کنم تا بخوابم.تو اتوبوس و مترو همیشه سعی میکنم روی صندلی بنشینم و بتوانم چرت بزنم اما همیشه هیچ صندلی خالی برای من وجود ندارد و مجبور می شوم سر پا زل بزنم به آدم های دیگر.من از این کار متنفرم.از اینکه زل بزنم به آدم ها و ببینم که دارند چه کار میکنند.هیچکدامشان هیچ آش دهن سوزی نیستند که بخواهم نگاهشان کنم.حتی آن دخترهایی که آرایش کرده اند تا کسی نگاهشان کند و تا نگاهشان میکنی خودشان را میگیرند که مثلا دوست ندارند کسی جذبشان شود و نگاهشان کند.میدانید؟ادای تنگ ها را در آوردن دیگر.اینکه آدم ها خودشان را جر می دهند تا جوری که نیستند به نظر بیایند واقعا مسخره هست.برای اینکه حواسم پرت شود هندزفری ام را توی گوش هایم فرو میکنم تا کمی موسیقی خوب گوش بدهم.اما خب آدم ها باز نمی گذارند در خیال خودم بمانم.هی به من تنه می زنند یا با بوی دهانشان حالم را بهم می زنند،یا سعی می کنند انگشتم کنند و من غصه ام می گیرد،کمی فکر می کنم،به نتیجه ای نمیرسم و باز غصه ام می گیرد.
فردا با یک آقایی قرار دارم تا باهاش راجع به کار صحبت کنم.یک شرکت کامپیوتریِ خفن است که برنامه نویسی می‌کنند و سایت مایت می‌سازند.آن آقا فکر می‌کند که من خیلی کامپیوتر سرم می‌شود —مانند بقیه‌ی انسان ها—، اما من عن هم سرم نمی‌شود. جداً می‌گویم.به هرحال قصد دارم هرجور که شده کار را بگیرم تا پولدار شوم و هرچه سریع تر عروسی کنم. زیرا که عروسی خیلی مهم است.آن هم در اولِ جوانی.اینکه بتوانی از اول جوانی خودت را سرگرم مقوله هایی مثل زن و بچه بکنی باعث میشود بقیه ی بیچارگی ها را فراموش کنی و صبح تا شب سگ دو بزنی تا آن ها را راضی کنی و دیگر وقتی نداشته باشی تا به چیزهای دیگر فکر کنی.اگر هم نتوانی ازدواج کنی مجبوری بنشینی به این چیزها فکر کنی که من چرا اینجا هستم و هدف از خلقت چیست و این صحبت های بی سر و ته.همین.زندگی کیری شده است.کیر از سر و روی این زندگی می‌بارد.باید بروم چیپس‌ام را با یک قسمت سریالِ تکراری بخورم.همه چیز مسخره شده است.قدرت تصمیم گیری‌ام را بگویم.
رفتم به مغازه تا یک چیزی برای شام بخرم. نمیدانستم چه بخرم.جداً می‌گویم ها.هیچی به ذهنم نمی‌رسید.یعنی می رسید ها.اما هی پشیمان می‌شدم.هی می‌گفتم نه، این نه. اون. اون نه این.کیر نه کس.کس نه خایه.آخر سر یک الویه یخ زده ی کیری پیری ورداشتم با نوشابه.بعد گفتم پس بگذار میوه هم بخرم. زیرا که من میوه خیلی دوست دارم


  • برای همین طالبی را گذاشتم سر جایش.
    بابا گور تعریف کردن داستان.شما که خدایی ناکرده احمق نیستید؟هستید؟می دانید دیگر چه می خواهم بگویم.مثال که نمی‌خواهد. لپ کلام این است که نمی‌توانستم تصمیم بگیرم میوه چه بخرم.حالا این میوه است. در بقیه ی موارد هم همین داستان است.روابط با انسان ها،درس،کار،زندگی.همه همین است.
    یک زمانی دلم میخواست درس بخوانم،بعد درس را ول کردم و رفتم سر کار تا مثلا موفق شوم،اما نشدم،هیچ تغییری نکردم اصلا،بعد تصمیم گرفتم بروم لش کنم یک گوشه و فقط سریال ببینم که این هم مرا خسته کرد.تصمیم گرفتم هر روز بروم در خانه ی دختری که ازش خوشم آمده بود تا از این کول بازی من خوشش بیاید و راضی شود که با من سینما بیاید اما اینطور نشد.من هم دیگر نرفتم آنجا.حتی در تصمیم گیری این‌که چه اتوبوسی را در چه ساعتی سوار شوم هم یک عقب مانده هستم و نمی‌توانم تصمیم بگیرم. شما که دکتر هستید.درس خوانده‌اید.با شخصیت هستید،مسافرت خارجتان به راه است،مهمانی های خفن می روید.غذاهای خوب می‌خوارید بگویید علت اش چیست؟دیشب متوجه شدم یکی از دوستان قدیمی ام که دختر هم بود در تلگرام جوین شده است.و من شماره اش را هنوز در مخاطبینم داشتم.به او پیغام فرستادم تا کمی باهاش چَت کنم.چون بعد از چِت کردن،چَت کردن می چسبد،مخصوصا اگر طرف مقابل دختر باشد.به هر حال،او جوابم را با یک استیکر داد‌،حالش را پرسیدم گفت مرسی خوبم.و من جا خوردم.معلوم بود که با من حال نمی کند،با خودم گفتم حتما دارد با دوست پسرش سکس چت می کند که اینطور جواب مرا سنگین می دهد،تصمیم گرفتم مزاحمش نشوم تا به کارش برسد،یک استیکر برایش فرستادم که مثلا از دستت ناراحت شده ام،ولی تا همین الان آن را نخوانده است،دو تیک نشده است و من زیاد بهش فکر نمی کنم.بعد صفحه ی چتم را چند بار بالا و پایین کردم اما کسی نبود که با او چَت کنم.هیچکس دوست ندارد با کسی مثل من این وقت شب چَت کند.گوشی ام را گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم بخوابم اما هی چشمانم را می بستم و با خودم فکر می کردم که مثلا الان دارم با دختر مورد علاقه ام قهوه میخورم،یا درباره ی ژان پل سارتر حرف میزنم‌،او با من شوخی های دستی میکند،از پشت بغلش میکنم،با هم صبحانه میخوریم،از همین کارهای رمانتیکی که توی فیلم های هالیوودی انجام می دهند.خیلی حال میدهد به نظرم.البته همه ی شان رویا بودند.چشم هایم را که باز می کردم می دیدم دمر روی تختم خوابیده ام و متکایم را هم سفت بغل کرده ام.هر چه کردم خوابم نبرد و رفتم توی تراس که هوایی بخورم.هوس کردم سیگار بکشم و قولی که به خودم داده بودم تا یک هفته سیگار نکشم..⇩
  • تا گلویم خوب شود را هم زدم زیرش و رفتم به سمت پاکت سیگار.فکر همه جایش را هم کرده ام.یک پاکت توی یخچال گذاشته ام تا به نسخی بی سیگاری نخورم.جدیدا زیاد فکر میکنم،به همه چیز فکر میکنم و دلم برایشان میسوزد.به کودکان آواره فکر میکنم و گریه میکنم.خیلی احساساتی شده ام.فکر کنم مریضی جدید گرفته ام.صبح روزنامه ام را توی اتوبوس جا گذاشتم.حواس پرت شده ام.نمیدانم مشکل از کجاست.فیلتر شکنم را گذاشته ام آپدیت شده و هیجان زده ام.دلم میخواهد همینطور آنلاین فیلم ببینم اما نمی شود،سرعت اینترنت اینجا تخمی است و مجبورم شبکه ی مستند نگاه کنم.
    حالا که تا این‌جا آمده ام بگذارید یک چیز دیگر هم بگویم.تازگی ها به خودم می‌آیم می‌بینم که دارم دندان هایم را محکم بهم فشار می‌دهم و این خیلی ترسناک است.آخر من خیلی جان دوست هستم.باید کمی ریلکس کنم به نظر خودم.یکم به کیرم بگیرم همه چیز را.خیلی دارم اذیت می‌شوم. می‌ترسم آخر سر پوستم خراب شود.شب ها هم اصلا نمی توانم بخوابم.دلم میخواست مثل چند سال پیش همینطور قرص خواب بخورم و بخوابم.خواب تنها چیزیست که می توانم باهاش باشم و حال بکنم.بقیه ی چیزها انگاری مسخره اند.اینکه مجبور می شوم الکی به گیفی که فلانی توی تلگرام فرستاده ایموجی های خنده بفرستم یا الکی تولد فلان دختر را که همیشه در نظر داشتم با او سکس کنم و هیچوقت هم پی اش را نمیگرفتم را تبریک میگویم اذیتم میکند.دوست داشتم یکی بود با هم حرف می زدیم.با هم به این نتیجه می رسیدیم که چه قدر خفن است که میلیون ها سال پیش دایناسور ها از بین رفته اند و ما به وجود آمده ایم.اما حتی این کار را هم انجام نمی دهم.یعنی مثلا با یک نفر قرار می گذارم که فلان روز برویم کافه قهوه بخوریم.بعد الکی بهانه می آورم و قرار را کنسل میکنم.فکر کنم همه اش زیر سر این بیماری جدید باشد
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سمبوسه

سمبوسه ی داغ کنار خیابان
سس قرمزِ بیرون زده از گوشه ی لب هایش
نگاه
نکاه
_لبم سُسی شده؟
_اره
_پاکش کن برام
_بیار جلو لبتو
_نه...با دستمال نه...سم بوسه! میفهمی؟..سم بوسه!
بوسه ی گرم در پیاده رو سرد
صدای مامور
بی توجهی ما
نزدیک آمدن مامور
نگاه زیر چشمی به مامور اما ناتوان از جدا شدن
جدامان کرد
به زور
_سوار شید باید بریم کلانتری
با لهجه حرف میزد
خندید
از خنده اش خنده ام گرفت
نگاه های سربازهای خسته در حیاط کلانتری
چشمک دژبان وصدایِ ارامش
_نترس یه تعهد میگیرن ولتون میکنن
ترسیده بود
استرس داشت
مامور دیگر با شکمی گنده و دمپایی لا انگشتی
_چه نسبتی دارید با هم؟
نگاهم کرد
انگار سوال او هم بود
_همه چیزمه
_تو شناسنامت زده همه چیزته؟
_شناسناممه!
_چی؟
_هویتمه
_که هویتته؟
_نباشه نیستم
با نگاه خیره بعد از من تکرار کرد
_نباشه نیستم
عصبانیت مامور
_تست الکل بگیرید
_تست الکل چیه؟
_تو حالت خوش نیست...مستی
_اره مستم...از من نه...از چشمای اون خانوم باید تست الکل بگیرید!
_خانوم پاشو زنگ بزن خانوادت بیان
ترسیده بود
آب دهانش را به سختی قورت میداد
_ببخشید توروخدا
گریه اش گرفت
دستش را مقابل صورتش گرفت و زیر گریه زد
نگاهم میکرد و گریه میکرد
چه خبطِ شیرینی
_دستتو بردار از رو صورتت جانم
گریه
_میگم دستتو بردار یه لحظه
دستش را کنار زد
_قربون اون دماغ تپل و سرخ شدت برم که انقد میاد به پفِ زیر چشمات
پیچیدن صدای سیلی در سالن کلانتری
گوشم سوت کشید
من سیلی خوردم او صورتش را گرفت!
_ببرینش بازداشگاه تا تلکیفشون روشن شه
جلو آمد
نگاه
نگاه
_دوسِت دا...
کنار پیاده رو
_آقا..اقا
صدای مامور
_پاشو آقا اینجا نشین...بلند شو
به خودم آمدم
صورتم را گرفتم
گوشم سوت میکشید...
نباشه نیستم...!
نیستی...هستم...
نیستی..هستم؟
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لیبرالیسم سیاسی

جان راولز (John Rawls) در کتاب "لیبرالیسم سیاسی"، بیان می‌کند که هر حکومتی با سه ریسمان تعادل خود را حفظ می‌کند:
-قدرت
-مشروعیت
-محتوا ‏.
تحلیل راولز این است که ضخیم‌ترین ریسمان، ریسمان قدرت است، بطوریکه با پاره شده این ریسمان، دو ریسمان دیگر قوام کافی برای حفظ حکومت را ندارند
‏حفظ حکومت به استحکام هر سه ریسمان است. حذف هریک تعادل حکومت را به سمتی بهم می‌ریزد.
نهایتا یک حکومت قادر است فقط به ریسمان قدرت متصل باشد.
‏اشکال تک‌اتصالی بودن به ریسمان قدرت این است که قدرت پارامتری مداوم نیست. کافی‌ست در مقطع کوتاهی قدرت متزلزل شود. حکومت بی‌شک سقوط خواهد کرد! ‏راولز مشروعیت را اینگونه تعریف می‌کند:
میزان همپوشانی محتوای اجتماعی مردمی (فرهنگ) و محتوای سیاسی حکومت (ایدئولوژی)
‏هرچقدر محتوای حکومت از محتوای مردم بیشتر فاصله بگیرد، ریسمان مشروعیت سست‌تر می‌شود تا آنجا که این ریسمان بگسلد. ‏تنها راه ترمیم ریسمان مشروعیت، این است که یا مردم محتوای خود را به محتوای حکومت نزدیک کنند یا حکومت محتوای خود را به محتوای مردم تقریب دهد. ‏تاریخ سیاست نشان می‌دهد که حکومت‌ها نخست تلاش می‌کنند که مردم را به سرسپردن به محتوای خود راضی کنند.
تنها مردمانی که پایمردی کنند پیروزند!
‏حکومت برای حفظ خود مجبورست مشروعیت داشته باشد؛ #تَکرارمی‌کنم مجبورست.
اگر مردم به تلاش حکومت سر ننهند، حکومت چاره‌ای جز پذیرش خواستشان ندارد. ‏حالا اصول فوق را بر رابطۀ حکومت و مردم در ایران تخصیص دهیم:
محتوای حکومت با محتوای عمومی جامعۀ ایران فاصله دارد و ریسمان مشروعیت گسسته است.
‏حکومت تمام اهتمام خود را بر نزدیک کردن مردم به خود دارد. مردم کمابیش در حال تن دادن به محتوای حکومت هستند.
خواست حکومت بر همین اصل استوارست. ‏اگر کسی به معنی واقع عبارت، به دنبال تغییر رفتار حکومت است، لازم است که کمی رفتارشناسی سیاسی بداند.
حکومت بیشتر به جمهورش محتاج است تا برعکس. ‏آیت‌الله خامنه‌ای صراحتا بیان می‌دارد: تغییر رفتار با تغییر نظام فرقی ندارد.
او خیلی خوب رفتارشناسی سیاسی را می‌داند.رهبری بسیار باهوش‌ست. ‏تنها راه مجبور کردن رهبران ایران به سرنهادن به خواست‌های مردمی، عقیم کردن همین تلاش است.
آیا هوش اجتماعی مردم بر مکر حکومت می‌چربد؟ ‏انتخابات یا هر کنش دیگری یک شطرنج است،میان مردم و حکومت،
مردمی که بدلیل تفاصل منافع همیشه مات می‌شوند و هربار با خود می‌گویند اینبار می‌بریم.
‏مردم حتی نمی‌دانند دارند شطرنج بازی می‌کنند. حتی نمی‌دانند به سادگی مهندسی می‌شوند، چون هوش اجتماعی ندارند.
درجازدن لیاقت یک جامعه کودن است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وارونه

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که مجنون باشی ...

به شعر بالا دقت کنید به نظر یکم نیاز به تغییر نداره ؟ مثلا اینطوری :

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که خرپول باشی ....

ساعت هشت شب تازه از خواب بیدار شدم.با این حال بازم دوست نداشتم به صورتم آب بزنم.یک ساعت دیگه هم توی جام غلت زدم و تا جایی که میشد خوابیدم.دیگه جا نداشت و گرنه بازم می خوابیدم.از روی ناچاری بلند شدم و رفتم تو دستشویی تا آبی به صورتم بزنم.خودم و تو آینه دیدم.موهای پریشون و ریش های بلند و یه چهره ی خسته.زیر چشمام گود شده و دیگه نباید گل بکشم.این زیاده رویم توی خوشگذرونی دیگه از هر حد و مرزی رد شده.آخرین باری که استرس داشتم یادم نمیاد یا حتی آخرین باری که یه کار مهم واسه جامعه بشریت انجام دادم.من بشریت رو ول کردم و بشریت هم من و ول کرده.درسم و توی دانشگاه با ۲۴ واحد پاس شده ول کردم.سربازی نرفتم و نمی تونم از این کشور بیرون برم و خب چه بهتر.دوست دارم بشینم توی خونه و ریخت هیچکس رو هم نبینم و امیدوار باشم آبجوهای توی یخچال هیچوقت تموم نشن.من زیر چشام گود شده و تبدیل به آدمی شدم که موبایلش سال هاست که زنگ نخورده.زیر چشام گود شده و نباید دیگه گل بکشم.اما خب نکشم چیکار کنم؟باید برگردم به اون زندگی مزخرف قبلی.که باید صبح ها زود برم سر کار و به آدم های تو مترو لبخند بزنم و بعد خوشحال باشم و بعدشم زن بگیرم و عاقبت به خیر بشم.به گفته اونا البته.همونایی که الان خودشون هم گیر کردن توی این عاقبت به خیری.من اون زندگی رو نمی خواستم.هیچوقت اون زندگی مزخرف قبلی رو نمی خواستم.اونایی که من و میشناسن همه بهم میگن که من اصلا آدم موفقی نیستم.خب بذار بگن،موفقیت میخوام چیکار؟سکوی اول و دوم و سوم واسه خودشون.من ترجیح میدم که تماشاگر باشم.من اولین خانواده که داشتم رو به زور از دستشون راحت شدم چه برسه به اینکه خودم بخوام خانواده ای تشکیل بدم.سال هاست که دارم اینطوری زندگی میکنم.توی یه خونه ی کوچیک که هر چی نداره توش پر از قهقهه های بلنده.خنده های من و تنها رفیقم علی.علی هم مثل منه.درس نخونده،آدم موفقی نشده،کار نداره،یه دختری رو سال ها پیش دوست داشت و دختره چون علی آدم موفقی نبود ولش کرد و رفت با یه آدم موفق.حالا هم فکر کنم چندتایی بچه پس انداخته و زندگی موفقی رو داره.علی همون چند سال پیش وقتی فهمید دختره رو ولش کرد.البته فکر کنم هنوز دوسش داره اما خب به اون چه که دختره نفهم بوده و رفته دنبال یه آدم موفق.
من و علی با هم خوب هستیم.از همون بچگی با هم بزرگ شدیم.وقتی که تو تیم فوتبال تو یه تیم بودیم.وقتی که با هم سیگار کشیدن رو شروع کردیم،مست کردیم،نئشه شدیم.همه اش رو پیش هم بودیم.فکر کنم من و علی تنها بازمانده های رفیق های خوبیم.


وقتی هم که تصمیم گرفتیم از دنیای آدم های موفق جدا شیم با هم یه خونه گرفتیم و روزگار می گذرونیم.من و علی کار خاصی نداریم جز تجربه کردن حس های مختلف و هیجانی توی زندگی.میدونیم که هیچ برنامه ی مشخصی واسه ی زندگی نیست و فناپذیریم و آخرش هم میمیریم و به فراموشی سپرده میشیم.برای همیشه،تا ابد...فکر کردن بهش آدم رو گیج میکنه و حتی کمی ترس داره اما خب چی میشه کرد؟هیچی.پس بهتره تا آبجو بخوریم و به مرگ و نابودی بخندیم.من و علی هیچ درآمد خاصی نداریم و معمولا سر تمام مسابقات فوتبال شرط میبندیم و بیشتر اوقات خوش شانسی میاریم و کلی پول برنده میشیم.گاهی اوقات هم بدشانسی میاریم و مقداری پول میبازیم و مجبوریم یه مدت فقط سیگار بکشیم تا باز اوضاع رو به راه بشه.شبا هم نئشه و مست میشینیم جلوی تلوزیون و با هم pes میزنیم.صبح ها وقتی که بیشتر آدما تو ترافیک موندن و خواب آلود دارن میرن سر کار و دانشگاه،من و علی غرق توی خواب زیر کولر یا کنار شومینه داریم از لحظه هامون لذت میبریم.ریه هامون یکم سنگین شده،قلبمون بعضی وقتا درد میکنه اما زیاد جای نگرانی نیست چون ما خیلی بیشتر از آدمای دیگه زندگی کردیم.وقت بیکاری هم زیاد داریم و کلی کتاب از هر نویسنده ای که میتونیم میخونیم.لباس های شیک میپوشیم و با حرف زدن از فلسفه و اگزیستانسیالیست میتونیم چند تا دختر عشق فلسفه دور خودمون جمع کنیم.گاهی اوقات حرفامون طول میکشه و مجبور میشیم برای ادامه ی حرف ها اونارو به خونه مون دعوت کنیم.اونا هم حتما جذب شیوه ی زندگیمون میشن و جز حرف زدن کارای دیگه ای هم میکنیم.همه چیز خوبه مثل سه شب به بعد تا قبل از طلوع خورشید و بعد خوابیدن و ساعت هشت شب بیدارشدن.ندیدن خورشید،همیشه تو شب زندگی کردن.تجربه اش کردید؟؟من و علی همیشه همینطوریم،خو‌ش میگذرونیم،جای خیلیا خالیه که نمیدونم الان کجان و دارن به چی فکر می کنن.آیا عوض شدن یا هنوزم همون آدم مزخرفن که دنبال آدم موفقن و قافیه هم هر از گاهی با ما همراه میشه.امروز دوستم گفت که بیا جشن بگیریم.گفتم چی شده که جشن بگیریم؟اصلا چه چیزی وجود داره که لازم باشه براش جشن گرفته بشه؟زندگی گهه،جشن رو میخوایم بگیریم برای کجامون؟این همه غم،فقر،فقر فرهنگی،فقر غیر فرهنگی،فرهنگ برهنگی،کودکان برهنه آفریقایی که گرسنه هم هستند،حقوق زنان،حقوق نگرفتن مردان با اینکه آخر ماه شده.میدونید؟عن بازی دیگر.برای اینکه ثابت کنم من آدم نیستم و لیاقت ندارم کسی من رو به جشن و مهمونی دعوت کنه.و برای اینکه دوستم بگه گوه خوردم این پیشنهاد رو دادم.حالا چی شده؟دارم برای خودم هات چاکلت درست میکنم و


خیلی خوشبختم که تونستم یک جشن رو خراب کنم.و دنیارو جای بدتری برای زندگی کنم.بعدش هم میخوام برای تمام آدم های موفق روز بدی رو آرزو کنم و به راننده تاکسی ها به جای هزار و پونصد تومن،اسکناس ده هزار تومنی بدم تا حال اونارو هم بگیرم.مگر اینکه هات چاکلت حالم را خوب کنه،در غیر اینصورت توصیه من اینه که از جلوی چشمم ران،ران فور یو لایف.
من از زندگی که دارم راضیم،شاید اگه این راه رو نمیرفتم آدم دیگه ای بودم،اما خب من از زندگیم و خودم و خونه ام و شیشه ی آبجوم و هات چاکلتم و رولم و همبرگر و سیب زمینی مخصوصم و پیش بینی فوتبال و Pes 2017 ام و دسته های با روکش منچستریونایتدم رو دوست دارم.من نمیدونم تا چند وقت دیگه زنده ام،اما دوست دارم همینطور با علی بشینم تخمه بشکنیم و هارد پر از سریال رو وصل کنم به تلویزیون و تا جایی که میشه فیلم ببینیم و اصلا گور بابای حرفای بقیه.من از زندگیم راضیم و دیگه هیچ چیزی نمیتونه واسم مهم باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰