۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده های دیوانه» ثبت شده است

چرا باید ازدواج کرد

خسته شده ام از صبح زود بیدار شدن.دلم میخواهد تا هر وقت که راه دارد بخوابم.میدانم خوابیدن برای پوستم مفید است و تصمیم دارم همینطور از هر فرصتی استفاده کنم تا بخوابم.تو اتوبوس و مترو همیشه سعی میکنم روی صندلی بنشینم و بتوانم چرت بزنم اما همیشه هیچ صندلی خالی برای من وجود ندارد و مجبور می شوم سر پا زل بزنم به آدم های دیگر.من از این کار متنفرم.از اینکه زل بزنم به آدم ها و ببینم که دارند چه کار میکنند.هیچکدامشان هیچ آش دهن سوزی نیستند که بخواهم نگاهشان کنم.حتی آن دخترهایی که آرایش کرده اند تا کسی نگاهشان کند و تا نگاهشان میکنی خودشان را میگیرند که مثلا دوست ندارند کسی جذبشان شود و نگاهشان کند.میدانید؟ادای تنگ ها را در آوردن دیگر.اینکه آدم ها خودشان را جر می دهند تا جوری که نیستند به نظر بیایند واقعا مسخره هست.برای اینکه حواسم پرت شود هندزفری ام را توی گوش هایم فرو میکنم تا کمی موسیقی خوب گوش بدهم.اما خب آدم ها باز نمی گذارند در خیال خودم بمانم.هی به من تنه می زنند یا با بوی دهانشان حالم را بهم می زنند،یا سعی می کنند انگشتم کنند و من غصه ام می گیرد،کمی فکر می کنم،به نتیجه ای نمیرسم و باز غصه ام می گیرد.
فردا با یک آقایی قرار دارم تا باهاش راجع به کار صحبت کنم.یک شرکت کامپیوتریِ خفن است که برنامه نویسی می‌کنند و سایت مایت می‌سازند.آن آقا فکر می‌کند که من خیلی کامپیوتر سرم می‌شود —مانند بقیه‌ی انسان ها—، اما من عن هم سرم نمی‌شود. جداً می‌گویم.به هرحال قصد دارم هرجور که شده کار را بگیرم تا پولدار شوم و هرچه سریع تر عروسی کنم. زیرا که عروسی خیلی مهم است.آن هم در اولِ جوانی.اینکه بتوانی از اول جوانی خودت را سرگرم مقوله هایی مثل زن و بچه بکنی باعث میشود بقیه ی بیچارگی ها را فراموش کنی و صبح تا شب سگ دو بزنی تا آن ها را راضی کنی و دیگر وقتی نداشته باشی تا به چیزهای دیگر فکر کنی.اگر هم نتوانی ازدواج کنی مجبوری بنشینی به این چیزها فکر کنی که من چرا اینجا هستم و هدف از خلقت چیست و این صحبت های بی سر و ته.همین.زندگی کیری شده است.کیر از سر و روی این زندگی می‌بارد.باید بروم چیپس‌ام را با یک قسمت سریالِ تکراری بخورم.همه چیز مسخره شده است.قدرت تصمیم گیری‌ام را بگویم.
رفتم به مغازه تا یک چیزی برای شام بخرم. نمیدانستم چه بخرم.جداً می‌گویم ها.هیچی به ذهنم نمی‌رسید.یعنی می رسید ها.اما هی پشیمان می‌شدم.هی می‌گفتم نه، این نه. اون. اون نه این.کیر نه کس.کس نه خایه.آخر سر یک الویه یخ زده ی کیری پیری ورداشتم با نوشابه.بعد گفتم پس بگذار میوه هم بخرم. زیرا که من میوه خیلی دوست دارم


  • برای همین طالبی را گذاشتم سر جایش.
    بابا گور تعریف کردن داستان.شما که خدایی ناکرده احمق نیستید؟هستید؟می دانید دیگر چه می خواهم بگویم.مثال که نمی‌خواهد. لپ کلام این است که نمی‌توانستم تصمیم بگیرم میوه چه بخرم.حالا این میوه است. در بقیه ی موارد هم همین داستان است.روابط با انسان ها،درس،کار،زندگی.همه همین است.
    یک زمانی دلم میخواست درس بخوانم،بعد درس را ول کردم و رفتم سر کار تا مثلا موفق شوم،اما نشدم،هیچ تغییری نکردم اصلا،بعد تصمیم گرفتم بروم لش کنم یک گوشه و فقط سریال ببینم که این هم مرا خسته کرد.تصمیم گرفتم هر روز بروم در خانه ی دختری که ازش خوشم آمده بود تا از این کول بازی من خوشش بیاید و راضی شود که با من سینما بیاید اما اینطور نشد.من هم دیگر نرفتم آنجا.حتی در تصمیم گیری این‌که چه اتوبوسی را در چه ساعتی سوار شوم هم یک عقب مانده هستم و نمی‌توانم تصمیم بگیرم. شما که دکتر هستید.درس خوانده‌اید.با شخصیت هستید،مسافرت خارجتان به راه است،مهمانی های خفن می روید.غذاهای خوب می‌خوارید بگویید علت اش چیست؟دیشب متوجه شدم یکی از دوستان قدیمی ام که دختر هم بود در تلگرام جوین شده است.و من شماره اش را هنوز در مخاطبینم داشتم.به او پیغام فرستادم تا کمی باهاش چَت کنم.چون بعد از چِت کردن،چَت کردن می چسبد،مخصوصا اگر طرف مقابل دختر باشد.به هر حال،او جوابم را با یک استیکر داد‌،حالش را پرسیدم گفت مرسی خوبم.و من جا خوردم.معلوم بود که با من حال نمی کند،با خودم گفتم حتما دارد با دوست پسرش سکس چت می کند که اینطور جواب مرا سنگین می دهد،تصمیم گرفتم مزاحمش نشوم تا به کارش برسد،یک استیکر برایش فرستادم که مثلا از دستت ناراحت شده ام،ولی تا همین الان آن را نخوانده است،دو تیک نشده است و من زیاد بهش فکر نمی کنم.بعد صفحه ی چتم را چند بار بالا و پایین کردم اما کسی نبود که با او چَت کنم.هیچکس دوست ندارد با کسی مثل من این وقت شب چَت کند.گوشی ام را گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم بخوابم اما هی چشمانم را می بستم و با خودم فکر می کردم که مثلا الان دارم با دختر مورد علاقه ام قهوه میخورم،یا درباره ی ژان پل سارتر حرف میزنم‌،او با من شوخی های دستی میکند،از پشت بغلش میکنم،با هم صبحانه میخوریم،از همین کارهای رمانتیکی که توی فیلم های هالیوودی انجام می دهند.خیلی حال میدهد به نظرم.البته همه ی شان رویا بودند.چشم هایم را که باز می کردم می دیدم دمر روی تختم خوابیده ام و متکایم را هم سفت بغل کرده ام.هر چه کردم خوابم نبرد و رفتم توی تراس که هوایی بخورم.هوس کردم سیگار بکشم و قولی که به خودم داده بودم تا یک هفته سیگار نکشم..⇩
  • تا گلویم خوب شود را هم زدم زیرش و رفتم به سمت پاکت سیگار.فکر همه جایش را هم کرده ام.یک پاکت توی یخچال گذاشته ام تا به نسخی بی سیگاری نخورم.جدیدا زیاد فکر میکنم،به همه چیز فکر میکنم و دلم برایشان میسوزد.به کودکان آواره فکر میکنم و گریه میکنم.خیلی احساساتی شده ام.فکر کنم مریضی جدید گرفته ام.صبح روزنامه ام را توی اتوبوس جا گذاشتم.حواس پرت شده ام.نمیدانم مشکل از کجاست.فیلتر شکنم را گذاشته ام آپدیت شده و هیجان زده ام.دلم میخواهد همینطور آنلاین فیلم ببینم اما نمی شود،سرعت اینترنت اینجا تخمی است و مجبورم شبکه ی مستند نگاه کنم.
    حالا که تا این‌جا آمده ام بگذارید یک چیز دیگر هم بگویم.تازگی ها به خودم می‌آیم می‌بینم که دارم دندان هایم را محکم بهم فشار می‌دهم و این خیلی ترسناک است.آخر من خیلی جان دوست هستم.باید کمی ریلکس کنم به نظر خودم.یکم به کیرم بگیرم همه چیز را.خیلی دارم اذیت می‌شوم. می‌ترسم آخر سر پوستم خراب شود.شب ها هم اصلا نمی توانم بخوابم.دلم میخواست مثل چند سال پیش همینطور قرص خواب بخورم و بخوابم.خواب تنها چیزیست که می توانم باهاش باشم و حال بکنم.بقیه ی چیزها انگاری مسخره اند.اینکه مجبور می شوم الکی به گیفی که فلانی توی تلگرام فرستاده ایموجی های خنده بفرستم یا الکی تولد فلان دختر را که همیشه در نظر داشتم با او سکس کنم و هیچوقت هم پی اش را نمیگرفتم را تبریک میگویم اذیتم میکند.دوست داشتم یکی بود با هم حرف می زدیم.با هم به این نتیجه می رسیدیم که چه قدر خفن است که میلیون ها سال پیش دایناسور ها از بین رفته اند و ما به وجود آمده ایم.اما حتی این کار را هم انجام نمی دهم.یعنی مثلا با یک نفر قرار می گذارم که فلان روز برویم کافه قهوه بخوریم.بعد الکی بهانه می آورم و قرار را کنسل میکنم.فکر کنم همه اش زیر سر این بیماری جدید باشد
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برنامه خندوانه

این خندوانه‌ی "صدا و سیما" که یه چیزی تو مایه‌های همون ماه عسله. اونجا قرار بود عنِ گریه رو در بیارن، تا تو یادت بیاد "همیشه یه بدبخت‌تر هم هست"، و به این ترتیب از زندگیت راضی باشی.
اینجا اما قراره به همه چی بخندی تا یادت بره کثافت تا خرخره همه جا رو گرفته و باز هم بدین طریق از زندگیت راضی باشی. *این تماشاگرای بخت برگشته‌ای که پا میشن میرن استودیوی ضبط خندوانه و فکر میکنن چه قدر بهشون خوش میگذره. بعد رامبد میاد و مثِ اُرگ زَنِ مهدِ کودک بهشون دستور میده کِی دست بزنن، کِی نزنن؛ کِی بخندن، کِی نخندن؛ کِی بگوزن، کِی نگوزن.
دیالوگاش هم با ملت مث معرکه گیری عمو قناد تو مراسمِ با نَشاطِ ختنه سرونه.
رامبد: حالتون خوبه؟
-بلهههههههههههه!
رامبد: مسواک زدید؟
-بلههههههههههههه!
رامبد: خوش میگذره؟
-خیلی!!!
رامبد: شومبولی پَپَل؟
-بلههههههههه! *

این جواد رضویانِ لَجّاره که احمدی نژادِ بازیگراست و اصغر پلنگ و قاسم قصاب با دیدنش کف زمین‌ان و خر غلت میزنن از خنده. بعد نهایت خلاقیتش اینه که میاد صدای خر و اسب آبی در میاره و این عر عر کردنا رو به اسم کمدی میکنه تو پاچه عوام الناس. *این سجاد افشاریان که بعضی وقتا فیسبوکش رو وا میکنه و می‌نویسه:
"خواستم‌ات
نخواستی‌ام
رفتی...
حالا من مانده‌ام و دوشی و چند قطره شامپو بچه‌ی ایوان:((((" بعد با این حجم از خزعبلات میاد و وسط دلقک بازیاش میگه: "ببینید عزیزانم! کار اصلی من شامورتی بازی نیست، بلکه شعر نوشتنه"
اینجاس که شاملو اگه زنده بود میگفت:
هیچکس اینگونه به شعر نرید که سجاد افشاریان به استند آپ کمدی نشسته است. *این مهران غفوریانِ لَکّاته‌ی همیشه بالا، که با بهره گیری از مِتُدِ خرس‌های گریزلی و کشتی گیرهای ژاپنی میپره وسط و جهت خندوندنِ مردم از نشون دادنِ دو لپ کونش هم هیچ اَبایی نداره. تقَبَّل الله. *این «کفِ مطالباتی»‌ها که وقتی میگی خندوانه دیگه چه گوزوژعریه؟، میگن:
"از بقیه برنامه‌ها که بهتره! باز میخندیم خوووووووووووووووووووو!"
اینا همونان که فقط میخوان بخندن... به مِنا میخندن، به لامپ میخندن، به لهجه‌ی بقیه میخندن، به فیلمای کشت و کشتار داعش میخندن؛ در حالی که حقیقتاً باید بخورن. *این رامبد جوان که میگه "دانشمندا کشف کردن اگه الکی بخندی، هم قلبت راحتتر کار میکنه، هم وضع مالیت بهتر میشه"، و به این ترتیب میخواد از خنده به عنوان "وازلین" برای مردمی استفاده کنه که 15 میلیون نفر از اونها درست در همین لحظه محتاجِ بسته‌های غذایی‌ان تا از سوء تغذیه به غا نرن.

این خندوانه‌ که بعید نیست همین روزا یکی که یه دستش تو دستگاه پرس قطع شده رو بیارن توش و بعد رامبد جوان با اون خنده‌های تخمیش که از بغضای احسان علیخانی هم تخمی‌تره ازش بپرسه:
-هاهاهاها! جدی دستت قطع شده یا ما رو سر کار گذاشتی؟ هاهاهاها.
-نه واقعن قطعن شده!
-نه بابا؟! چه باحال! چه چت! حالا رو به دوربین چند ثانیه بخند. *این آقا مقداد که همزمان با اختلاس و رانتخواری، با دیدن لبخند بر لبِ مردُمی که تا دسته تلکه‌شون کرده شاد میشه و زیر لب میگه: رضی الله عنکَ یا رامبُد

مثل این که زیاد از ازادی بیان استفاده کردم ولی شما اینو درک کنید که من یک دیوانه نیستم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰