۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کتاب فروشی


  • دنیا خیلی کوچک است عزیزم
    شاید یک روز، حوالی انقلاب
    که خسته از روزمرگی و کار
    پشت چراغ قرمز
    در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدای گوینده رادیو گوش میدهی
    که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند... .
    درست همان لحظه
    من با دست هایی در جیب،
    کوله ای پف کرده
    و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
    نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
    از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
    دلت بلرزد
    بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی... .
    و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشی کوچک میشوم... .
    ببینی که مینشینم سر همان میز کنج دیوار.... .
    نزدیک بیایی... .
    صندلی را عقب بکشی
    بی حرف بنشینی رو به روی ام....
    صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده
    به رسم همان روزها
    برای مشتری های ثابت شب های پاییزی اش
    از قهوه ی کهنه دم اش
    دوفنجان برایمان بیاورد
    و موقع رفتن
    در حالی که سینی چوبی اش را زیر بغلش زده،
    زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
    بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافون خاک خورده اش پخش کند... .
    بی مقدمه حرف بزنیم
    پای گذشته را وسط بکشیم
    از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار... .
    همه را کالبد شکافی کنیم!
    شاید لا به لای حرف هایمان
    دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمان بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
    شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
    شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
    با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی
    بدون خداحافظی از مرد میانسال
    کتابفروشی را ترک کنیم... .
    و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... .
    لا به لای شلوغی خیابان
    در سکوت قدم بزنیم... .
    و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان
    خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
    فقط میدانی
    دردش اینجایت
    که در تمام این ساعات
    سر یک میز حرف زده ایم
    بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
    از یک کتاب شعر خوانده ایم
    بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
    زیر باران پاییزی قدم زده ایم
    بدون اینکه دست هم را بگیریم....
    دردش اینجاست
    که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
    خیلی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سمبوسه

سمبوسه ی داغ کنار خیابان
سس قرمزِ بیرون زده از گوشه ی لب هایش
نگاه
نکاه
_لبم سُسی شده؟
_اره
_پاکش کن برام
_بیار جلو لبتو
_نه...با دستمال نه...سم بوسه! میفهمی؟..سم بوسه!
بوسه ی گرم در پیاده رو سرد
صدای مامور
بی توجهی ما
نزدیک آمدن مامور
نگاه زیر چشمی به مامور اما ناتوان از جدا شدن
جدامان کرد
به زور
_سوار شید باید بریم کلانتری
با لهجه حرف میزد
خندید
از خنده اش خنده ام گرفت
نگاه های سربازهای خسته در حیاط کلانتری
چشمک دژبان وصدایِ ارامش
_نترس یه تعهد میگیرن ولتون میکنن
ترسیده بود
استرس داشت
مامور دیگر با شکمی گنده و دمپایی لا انگشتی
_چه نسبتی دارید با هم؟
نگاهم کرد
انگار سوال او هم بود
_همه چیزمه
_تو شناسنامت زده همه چیزته؟
_شناسناممه!
_چی؟
_هویتمه
_که هویتته؟
_نباشه نیستم
با نگاه خیره بعد از من تکرار کرد
_نباشه نیستم
عصبانیت مامور
_تست الکل بگیرید
_تست الکل چیه؟
_تو حالت خوش نیست...مستی
_اره مستم...از من نه...از چشمای اون خانوم باید تست الکل بگیرید!
_خانوم پاشو زنگ بزن خانوادت بیان
ترسیده بود
آب دهانش را به سختی قورت میداد
_ببخشید توروخدا
گریه اش گرفت
دستش را مقابل صورتش گرفت و زیر گریه زد
نگاهم میکرد و گریه میکرد
چه خبطِ شیرینی
_دستتو بردار از رو صورتت جانم
گریه
_میگم دستتو بردار یه لحظه
دستش را کنار زد
_قربون اون دماغ تپل و سرخ شدت برم که انقد میاد به پفِ زیر چشمات
پیچیدن صدای سیلی در سالن کلانتری
گوشم سوت کشید
من سیلی خوردم او صورتش را گرفت!
_ببرینش بازداشگاه تا تلکیفشون روشن شه
جلو آمد
نگاه
نگاه
_دوسِت دا...
کنار پیاده رو
_آقا..اقا
صدای مامور
_پاشو آقا اینجا نشین...بلند شو
به خودم آمدم
صورتم را گرفتم
گوشم سوت میکشید...
نباشه نیستم...!
نیستی...هستم...
نیستی..هستم؟
.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لیبرالیسم سیاسی

جان راولز (John Rawls) در کتاب "لیبرالیسم سیاسی"، بیان می‌کند که هر حکومتی با سه ریسمان تعادل خود را حفظ می‌کند:
-قدرت
-مشروعیت
-محتوا ‏.
تحلیل راولز این است که ضخیم‌ترین ریسمان، ریسمان قدرت است، بطوریکه با پاره شده این ریسمان، دو ریسمان دیگر قوام کافی برای حفظ حکومت را ندارند
‏حفظ حکومت به استحکام هر سه ریسمان است. حذف هریک تعادل حکومت را به سمتی بهم می‌ریزد.
نهایتا یک حکومت قادر است فقط به ریسمان قدرت متصل باشد.
‏اشکال تک‌اتصالی بودن به ریسمان قدرت این است که قدرت پارامتری مداوم نیست. کافی‌ست در مقطع کوتاهی قدرت متزلزل شود. حکومت بی‌شک سقوط خواهد کرد! ‏راولز مشروعیت را اینگونه تعریف می‌کند:
میزان همپوشانی محتوای اجتماعی مردمی (فرهنگ) و محتوای سیاسی حکومت (ایدئولوژی)
‏هرچقدر محتوای حکومت از محتوای مردم بیشتر فاصله بگیرد، ریسمان مشروعیت سست‌تر می‌شود تا آنجا که این ریسمان بگسلد. ‏تنها راه ترمیم ریسمان مشروعیت، این است که یا مردم محتوای خود را به محتوای حکومت نزدیک کنند یا حکومت محتوای خود را به محتوای مردم تقریب دهد. ‏تاریخ سیاست نشان می‌دهد که حکومت‌ها نخست تلاش می‌کنند که مردم را به سرسپردن به محتوای خود راضی کنند.
تنها مردمانی که پایمردی کنند پیروزند!
‏حکومت برای حفظ خود مجبورست مشروعیت داشته باشد؛ #تَکرارمی‌کنم مجبورست.
اگر مردم به تلاش حکومت سر ننهند، حکومت چاره‌ای جز پذیرش خواستشان ندارد. ‏حالا اصول فوق را بر رابطۀ حکومت و مردم در ایران تخصیص دهیم:
محتوای حکومت با محتوای عمومی جامعۀ ایران فاصله دارد و ریسمان مشروعیت گسسته است.
‏حکومت تمام اهتمام خود را بر نزدیک کردن مردم به خود دارد. مردم کمابیش در حال تن دادن به محتوای حکومت هستند.
خواست حکومت بر همین اصل استوارست. ‏اگر کسی به معنی واقع عبارت، به دنبال تغییر رفتار حکومت است، لازم است که کمی رفتارشناسی سیاسی بداند.
حکومت بیشتر به جمهورش محتاج است تا برعکس. ‏آیت‌الله خامنه‌ای صراحتا بیان می‌دارد: تغییر رفتار با تغییر نظام فرقی ندارد.
او خیلی خوب رفتارشناسی سیاسی را می‌داند.رهبری بسیار باهوش‌ست. ‏تنها راه مجبور کردن رهبران ایران به سرنهادن به خواست‌های مردمی، عقیم کردن همین تلاش است.
آیا هوش اجتماعی مردم بر مکر حکومت می‌چربد؟ ‏انتخابات یا هر کنش دیگری یک شطرنج است،میان مردم و حکومت،
مردمی که بدلیل تفاصل منافع همیشه مات می‌شوند و هربار با خود می‌گویند اینبار می‌بریم.
‏مردم حتی نمی‌دانند دارند شطرنج بازی می‌کنند. حتی نمی‌دانند به سادگی مهندسی می‌شوند، چون هوش اجتماعی ندارند.
درجازدن لیاقت یک جامعه کودن است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وارونه

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که مجنون باشی ...

به شعر بالا دقت کنید به نظر یکم نیاز به تغییر نداره ؟ مثلا اینطوری :

ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم ان است که خرپول باشی ....

ساعت هشت شب تازه از خواب بیدار شدم.با این حال بازم دوست نداشتم به صورتم آب بزنم.یک ساعت دیگه هم توی جام غلت زدم و تا جایی که میشد خوابیدم.دیگه جا نداشت و گرنه بازم می خوابیدم.از روی ناچاری بلند شدم و رفتم تو دستشویی تا آبی به صورتم بزنم.خودم و تو آینه دیدم.موهای پریشون و ریش های بلند و یه چهره ی خسته.زیر چشمام گود شده و دیگه نباید گل بکشم.این زیاده رویم توی خوشگذرونی دیگه از هر حد و مرزی رد شده.آخرین باری که استرس داشتم یادم نمیاد یا حتی آخرین باری که یه کار مهم واسه جامعه بشریت انجام دادم.من بشریت رو ول کردم و بشریت هم من و ول کرده.درسم و توی دانشگاه با ۲۴ واحد پاس شده ول کردم.سربازی نرفتم و نمی تونم از این کشور بیرون برم و خب چه بهتر.دوست دارم بشینم توی خونه و ریخت هیچکس رو هم نبینم و امیدوار باشم آبجوهای توی یخچال هیچوقت تموم نشن.من زیر چشام گود شده و تبدیل به آدمی شدم که موبایلش سال هاست که زنگ نخورده.زیر چشام گود شده و نباید دیگه گل بکشم.اما خب نکشم چیکار کنم؟باید برگردم به اون زندگی مزخرف قبلی.که باید صبح ها زود برم سر کار و به آدم های تو مترو لبخند بزنم و بعد خوشحال باشم و بعدشم زن بگیرم و عاقبت به خیر بشم.به گفته اونا البته.همونایی که الان خودشون هم گیر کردن توی این عاقبت به خیری.من اون زندگی رو نمی خواستم.هیچوقت اون زندگی مزخرف قبلی رو نمی خواستم.اونایی که من و میشناسن همه بهم میگن که من اصلا آدم موفقی نیستم.خب بذار بگن،موفقیت میخوام چیکار؟سکوی اول و دوم و سوم واسه خودشون.من ترجیح میدم که تماشاگر باشم.من اولین خانواده که داشتم رو به زور از دستشون راحت شدم چه برسه به اینکه خودم بخوام خانواده ای تشکیل بدم.سال هاست که دارم اینطوری زندگی میکنم.توی یه خونه ی کوچیک که هر چی نداره توش پر از قهقهه های بلنده.خنده های من و تنها رفیقم علی.علی هم مثل منه.درس نخونده،آدم موفقی نشده،کار نداره،یه دختری رو سال ها پیش دوست داشت و دختره چون علی آدم موفقی نبود ولش کرد و رفت با یه آدم موفق.حالا هم فکر کنم چندتایی بچه پس انداخته و زندگی موفقی رو داره.علی همون چند سال پیش وقتی فهمید دختره رو ولش کرد.البته فکر کنم هنوز دوسش داره اما خب به اون چه که دختره نفهم بوده و رفته دنبال یه آدم موفق.
من و علی با هم خوب هستیم.از همون بچگی با هم بزرگ شدیم.وقتی که تو تیم فوتبال تو یه تیم بودیم.وقتی که با هم سیگار کشیدن رو شروع کردیم،مست کردیم،نئشه شدیم.همه اش رو پیش هم بودیم.فکر کنم من و علی تنها بازمانده های رفیق های خوبیم.


وقتی هم که تصمیم گرفتیم از دنیای آدم های موفق جدا شیم با هم یه خونه گرفتیم و روزگار می گذرونیم.من و علی کار خاصی نداریم جز تجربه کردن حس های مختلف و هیجانی توی زندگی.میدونیم که هیچ برنامه ی مشخصی واسه ی زندگی نیست و فناپذیریم و آخرش هم میمیریم و به فراموشی سپرده میشیم.برای همیشه،تا ابد...فکر کردن بهش آدم رو گیج میکنه و حتی کمی ترس داره اما خب چی میشه کرد؟هیچی.پس بهتره تا آبجو بخوریم و به مرگ و نابودی بخندیم.من و علی هیچ درآمد خاصی نداریم و معمولا سر تمام مسابقات فوتبال شرط میبندیم و بیشتر اوقات خوش شانسی میاریم و کلی پول برنده میشیم.گاهی اوقات هم بدشانسی میاریم و مقداری پول میبازیم و مجبوریم یه مدت فقط سیگار بکشیم تا باز اوضاع رو به راه بشه.شبا هم نئشه و مست میشینیم جلوی تلوزیون و با هم pes میزنیم.صبح ها وقتی که بیشتر آدما تو ترافیک موندن و خواب آلود دارن میرن سر کار و دانشگاه،من و علی غرق توی خواب زیر کولر یا کنار شومینه داریم از لحظه هامون لذت میبریم.ریه هامون یکم سنگین شده،قلبمون بعضی وقتا درد میکنه اما زیاد جای نگرانی نیست چون ما خیلی بیشتر از آدمای دیگه زندگی کردیم.وقت بیکاری هم زیاد داریم و کلی کتاب از هر نویسنده ای که میتونیم میخونیم.لباس های شیک میپوشیم و با حرف زدن از فلسفه و اگزیستانسیالیست میتونیم چند تا دختر عشق فلسفه دور خودمون جمع کنیم.گاهی اوقات حرفامون طول میکشه و مجبور میشیم برای ادامه ی حرف ها اونارو به خونه مون دعوت کنیم.اونا هم حتما جذب شیوه ی زندگیمون میشن و جز حرف زدن کارای دیگه ای هم میکنیم.همه چیز خوبه مثل سه شب به بعد تا قبل از طلوع خورشید و بعد خوابیدن و ساعت هشت شب بیدارشدن.ندیدن خورشید،همیشه تو شب زندگی کردن.تجربه اش کردید؟؟من و علی همیشه همینطوریم،خو‌ش میگذرونیم،جای خیلیا خالیه که نمیدونم الان کجان و دارن به چی فکر می کنن.آیا عوض شدن یا هنوزم همون آدم مزخرفن که دنبال آدم موفقن و قافیه هم هر از گاهی با ما همراه میشه.امروز دوستم گفت که بیا جشن بگیریم.گفتم چی شده که جشن بگیریم؟اصلا چه چیزی وجود داره که لازم باشه براش جشن گرفته بشه؟زندگی گهه،جشن رو میخوایم بگیریم برای کجامون؟این همه غم،فقر،فقر فرهنگی،فقر غیر فرهنگی،فرهنگ برهنگی،کودکان برهنه آفریقایی که گرسنه هم هستند،حقوق زنان،حقوق نگرفتن مردان با اینکه آخر ماه شده.میدونید؟عن بازی دیگر.برای اینکه ثابت کنم من آدم نیستم و لیاقت ندارم کسی من رو به جشن و مهمونی دعوت کنه.و برای اینکه دوستم بگه گوه خوردم این پیشنهاد رو دادم.حالا چی شده؟دارم برای خودم هات چاکلت درست میکنم و


خیلی خوشبختم که تونستم یک جشن رو خراب کنم.و دنیارو جای بدتری برای زندگی کنم.بعدش هم میخوام برای تمام آدم های موفق روز بدی رو آرزو کنم و به راننده تاکسی ها به جای هزار و پونصد تومن،اسکناس ده هزار تومنی بدم تا حال اونارو هم بگیرم.مگر اینکه هات چاکلت حالم را خوب کنه،در غیر اینصورت توصیه من اینه که از جلوی چشمم ران،ران فور یو لایف.
من از زندگی که دارم راضیم،شاید اگه این راه رو نمیرفتم آدم دیگه ای بودم،اما خب من از زندگیم و خودم و خونه ام و شیشه ی آبجوم و هات چاکلتم و رولم و همبرگر و سیب زمینی مخصوصم و پیش بینی فوتبال و Pes 2017 ام و دسته های با روکش منچستریونایتدم رو دوست دارم.من نمیدونم تا چند وقت دیگه زنده ام،اما دوست دارم همینطور با علی بشینم تخمه بشکنیم و هارد پر از سریال رو وصل کنم به تلویزیون و تا جایی که میشه فیلم ببینیم و اصلا گور بابای حرفای بقیه.من از زندگیم راضیم و دیگه هیچ چیزی نمیتونه واسم مهم باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نامه ای به خودم

زندگی تو فیلم ها خیلی قشنگه طرف اصلا طرفه گوشی نمیره و زندگیش پر از ماجرهای جالبه اصلا هم حوصلش سر نمیره ولی ما تا گوشی رو زمین میزاریم از بی حوصلگی خون دماغ میشیم و میگم خب عادت میکنم میریم طرف تلویزیون صد تا شبکه رو اینور اونور میکنم جز یه اخونده نود ساله که داره درباره زکات و روزه و نماز حرف میزنه چیزی پیدا نمیکنیم برمیگردیم سر خانه اول سعی میکنیم بخوابیم چشامونو که میبندیم کلی فکر جور واجور از ذهنمون عبور میکنه ...

به اینده فکر میکنی سربازی نرفتی ، کلی از واحد های درسیت مونده ، سرکار هم که نمیری و همه چیز به طرز وحشتناکی تخمی به نظر میاد میخوای بزنی بیرون یکم که دقت میکنی از سگ گرما چشات قرمز میشه سعی میکنی با دوستات تماس بگیری یکم فکر میکنی : اگه زنگ بزنی دوستات شاخ میشن اصلا مگه دوستی هم برات مونده ؟

به دور و برت نگا میکنی چیزی جز تنهایی پیدا نمیکنی ....

میری سمت آینه یه نگاه به اینه میکنی و تازه درک میکنی چقد خسته شدی ریشاتو خیلی وقته نزدی موهات پریشونه و زیر چشات سیاه شده باید سعی کنی از این به بعد کمتر گل بکشی هرکاری که داری میکنی فکر میکنی زیاده رویه ....

دراز میکشی و باز هم تلویزیون رو روشن میکنی یه نگاه به شیکه ها میکنی و ارزو میکنی کاش یه ماهواره داشتی حداقل زن های رقاص شبکه های مختلف رو دید میزدی . بیخیال ترک شبکه های مجازی میشی و بار گوشی رو برمیداری و عکس چندتا بچه پولدار سوسول رو میبینی و حالت از این دنیا بهم میخوره

دلت میخواد کتاب بخونی شاید بهت کمک کنه میزنی بیرون و وارد کتاب فروشی میشی رو هر کتابی دست میزاری زیر 20 تومن قیمتش نیست از کتاب فروشی میزنی بیرون میری تو پیاده رو ها شاید از یک دست فروش یک کتاب ارزان تر بخری ...

نا امید برمیگردی خونه  یه آهنگ بی کلام پلی میکنی به زمین و زمان فحش میدی و رو تختت دراز میکشی دلت میخواد سیگار بکشی و از شانس بدت سیگاری نیستی ...

خونه رو میگردی شاید گل پیدا کنی و دود کنی...

دلت یه دوست و همراه میخواد یه دوست دختر پایه ولی هرکی امده تو زندگیت یه مشکلی داشته تا به درد تو نخور.

اخر خلافت تو زندگی اینه که خودارضایی کردی و البته اینقد از بدی هاش شنیدی که همون خلاف هم کوفتت شده ...

بابای پولدار هم نداشتی حداقل با پولش عشق و حال کنی و البته اونی هم که میگه پول خوشی نمیاره باید بیاد و اینو بخوره

هنوز هم عاشق اهنگ culumcan هستی و وقتی میای خونه پلیش میکنی.

به دوستات که نگا میکنی میبینی تنها کسی که پیشرفت رو در زندگیش حس نکرده تویی همه الان کنار خانواده هاشون تو خوشی و لذت به سر میبرن ولی تو چی ؟ به دور از خانوادت توی تنهایی هر کثافت کاریی که فکرشو کرده باشی رو انجام دادی ...

همه اینارو گفتم نه برای این که تورو از ادامه زندگی نا امیدت من تنها کسی بودم که تو کل زندگیت باهات بودم پای همه کارات وایسادم

منو همیشه کنار خودت حس کن ...و اینو همیشه به یاد داشته باشی که تو یک دیونه نیستی...


از طرف : دوست دار تو "خودت"



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰